پسری که پدرش بود
هنوزهم فکرمیکنم یک رؤیا بود . یه رؤیا که بسختی میتوان باورش کرد . من که هنوزهم باورم نمیشود. حدود نیم قرن پیش بود ، جواد ، آرام نقاشی میکرد . آن موقع فقط حدود پنج سالش بود .
معمولاً آرام و درخود بودن را ، برشیطنت و شلوغیِ کودکانه ، ترجیح میداد .
هیچوقت ازذهنم آن نقاشیِ قشنگ پاک نمیشود . خدای من ! ترکیبِ رنگ ها و آن چهره ی دوست داشتنیِ نقاشی شده ، با آفرین گفتن های مکررِ مادر، به دربِ کمدش نصب شد ، وآن نقاشی، شد سوژه ی تحسینِ پدر و مادر و اطرافیان ، همه .
نقاشی، چهره ای بود که به دل می نشست ، و شاید همان ابتکاربود وتحسینِ هایی که ، روحِ خلاقِ هنری را درآن کودک دمید به طوری که آفریدن، عشقِ اوشد . عشقِ طراحی و نقاشی و کلاً هنر، و آفریدن . و هیچوقت از او جدا نشد تا هنگامِ مرگ .
خطوطِ ظریف وآگاهانه ونقاشی هایش را دوست داشتم . هروقت جواد را میدیدم ، سراغِ کارهای جدیدش را میگرفتم ، تا روحم را با تفکراتِ روبه رشدش تازه کنم . من آنهایی را که از خودشان سبْک دارند و حرفهای تازه میزنند را دوست دارم . حرفهای نویی که هیچوقت تمامی ندارد . آنها که همیشه سیال اند و بی سکون . فقط جاری اند و ایستادنشان ، انفجارِ آنهاست و باز نتیجه اش حرکتی همچون آتشفشان ، و درعین حال، روح و رفتارشان همچون کوه . آرام ومتین و پابرجا ، و درعین حال، بی انعطاف وقاطع .
بعدها یادمست عشقش ، جمع آوریِ زیبایی ها بود ، چه نقاشی ها و طراحی های خودش ، که ثمره ی زندگی اش بودند وچه گلچینِ هنر، که به دستِ هنردوستش جمع آوری میشدند . شعرهای زیبا وداستانهای قشنگ و جمله های بلیغ وحکیمانه وکلکسیون عکس ها ونقش های جاخشک کرده به روی کبریت ها ، تا مینیاتور و نقشِ فرش و تذهیب و حتی کاریکاتور و تداخلِ سردرگمِ خطها و تداخلِ رنگها که چشم را می نوازد و جان را حال میدهد و صفا ...
تصویرِ آنروز، هنوزواضح و پُرنور، درمغزم حک شده . درمیانه ی کوچه های پیچ درپیچ و صمیمیِ آن محله ی قدیمی نشینِ تهران، آن کوچه ی آشنا ودلربا ، با آن آب جاریِ درجوی باریکش که درمیانِ کوچه چون ماری میخرید ، درخود و ازهمه جا بیخبر، قدم میزدم که آندو را دیدم .
فی الفوردرپشت دیواری خودرا مخفی کردم تا دیدنِ من، خجالت زده شان نکند. بگذارتادرتنهاییِ خودشان صفا کنند . عکسِ ناگرفته ی آندو هنوز در ذهنم باقی ست . تابلوی یک عشق . عشقی که با غم و شادی درهم آمیخت بگونه ای که هنوز در وهمِ آن ، غریقِ دریای خاطره ام ، و ترکیبِ واقعیت و رؤیا ، مرا به دیوانه ای بدل کرده که اگرهیچ حرفِ مرا نپذیرید ، برشما خرده ای نیست که خودم هنوزانگشت به دهان ماتِ این دنیای ناشناخته ام . دنیایی ازغم ها و شادیها ، وحشت ها و عشق ها .
آنروزمن اورا دیدم، متین و باوقار، با آن سر و وضعِ تمیزِهمیشگی وشرمی که درتمامیِ صورت واندام و تک تکِ رگهای وجودش جاری بود ، درکنارِ دختری زیبا که مجسمه ی حیا بود وبا چهره ای سرخ از نجابت و لبخندی که بر لبانِ هر دو جاری بود و من شاید اولین تصویرِعشق را همانجا دیدم . درمیانه ی آن خانه های خشتی و کاهگلی و پاک و باصفا و باطراوتی که رنگش رنگِ آشنای خاک بود و در بالای دیوارهای ساده وصمیمی اش، برگها وگلهای اقاقیا آویزان بودند وبه کوچه سرک میکشیدند ویاسهای خوشبویی که تمامِ کوچه را باعطرخودشان معطرکرده بودند ودرختهای آلبالوو درختچه های بِهِ ژاپنی و انواع میوه های آن باغِ قدیمی که تداخل خانه و باغ و کوچه و گذرِ زیبای آب و، آندو عاشق ، خود تابلوهایی زیبا بودند .
بیقرار، یکی مجنون صفت ، و آن یکی ، لیلیِ حوری وش ، و آغازِ ذهنیتِ جنات تجری من تحتها الانهار و به یادم آمد ، آن طراحیِ باصفای عاشقانه ی جواد را ، ومن ازمیانِ آدمها تنها شاهدی بودم که صبورانه انگار تاریخِ یکنفر را دنبال میکردم . چون کاتبی هماره درجریان روزگار، جاری، که می بیند و مینویسد و من درخاطره ام می سپردم .
حسِ عجیبی ، آینده ی او را که از کودکی جلب نظرم را کرده بود تا حال که هیجده ساله بود را در نظرم آراسته بود وسوژه ی دلچسب زندگی ام شده بود . دراو انبوه چیزهایی را میدیدم که درباقیِ مردم نمیدیدم همه درنظرم زندگی شان یکنواخت بود وکماکان شبیه به هم . اگرچه زندگیِ هریک کتابی بود متفاوت اما ظاهرِ یکنواخت اش برایم خسته کننده بود ولی زندگیِ جواد ، درضمنِ ریتمِ کندش ، با تازگیِ ایده های گنجانده شده درطرحهای پاک ودلچسبش برایم خوشایند بود و جالب وجذاب ، و با روحِ سیال ام نزدیکتر. صدای دلچسب خنده هایی آرام ، فضای سکوت گرفته ی کوچه را که گاه با جیک جیک گنجشکان تنوعی می یافت را رنگِ شادی می بخشید . هرجا که جواد بود، رنگِ باصفا وبا طراوتِ سبزی هم بود وآرامشِ آبی و سیالیِ قرمزِ رونده و جاریِ خون در رگ های پُر از تردیدِ زندگی ، و سفیدیِ عشق و سفیدیِ پاک و صمیمیتی که درتابلوی جدیدِ جواد ، با سفیدیِ چادرِ خاطره درهم آمیخته بود . و از پا به سر ، آن تنِ ظریف و موزونِ خاطره را محاط کرده بود و در زمینه ی تابلویی که درآن ، کوچه رنگ خاک داشت ، آندو خاکی را در میانه ی خود غرق میکرد ، و رنگ مسلطِ آن تابلو، رنگ عشق بود و جوانی .
یکباره آندو با شنیدنِ صدای بوقِ دوچرخه ی شیرفروش که آمدنش را خبر میداد و از بینِ آندو گذر کرد ، ازهم فاصله گرفتند . ونگاه هایشان که هیچ وقت ازهم سیرنمیشد لحظه ای ازهم جدا شد و این اولین باری بود که حُزن شان را ازجداییِ آن چند ثانیه ، درچشمانشان دیدم و تنها ، خنده ای وجودم را پُر کرد .
در زمانه ای که عشق به قیمتِ کشک هم نیست ، عشقِ آنان به قیمتِ آسمان بود .
امان از بازیِ روزگار! اینهمه بازی درمیانه ی بازی ! بازیِ عشقی که ، با قهقهه ی مستانه ی بازیِ دنیا، به بازی گرفته شد ، و لبخندِ نمکینِ دو دلداده ای که درسیلابِ بازی گونه ی دنیا به اشک تبدیل شد .
دلم برای خاطره سوخت . که در میانه ی گرداب و هنگامه ی عشقی آتشین ، چه غریبانه غربتِ خود را به سوگ نشست ، و آنهمه لذت به آنی دود شد . و فقط امیدی به دیدارِ دوباره مانْد ، آنهم درقیامت .
هنگامه ی جنگِ تحمیلی بود وجواد، سربازِ بیست ساله ای که شهید شد. خاطره ی هفده ساله باردار بود . یعنی فقط دوسال از ازدواجشان میگذشت . آنموقع که درکنارِهم بودند، با دیدنِ خاطره ی باصفا ونمکین ، و جنب و جوشی که بر اندامش جاری بود ، جواد نمی توانست لبخند نزند . آیا میتوان در کنار معشوق ، لحظه ای روی درهم کشید ؟ به هیچ وجه .
خاطره گُلی زیبا وپاک وباطراوت وخوشبو بود ، که لیلا گونه دلِ دیوانه ی جواد را ربوده بود و به جنون کشیده بود . همان عشق شیرین زمینی که امید را که دلیلِ زنده ماندن است را در دلِ جواد کاشته بود .
همان جوادی که با روحِ لطیفِ هنرمندانه اش، جلوه هایی تازه به دنیا می بخشید، خودش جلوه ی تازه ای شده بود به دستانِ هنرمندانه ی خاطره .
چندسال بعد ، ما ازآن محله رفتیم .
چندسال بعد ، گذرم به آن محله افتاد .
بی هوا چشمم به جواد افتاد . ماتم برد . من که درتشیع جنازه ی جواد حضور داشتم .وحال او اینجا ؟
نزدیکتر که شدم تازه متوجه ی خاطره خانم شدم . گردی از گذرِعمر برچهره اش نشسته بود .
به خودم مسلط شدم و به آندو سلام کردم . پسرش مرا نشناخت ولی خاطره خانم مرا شناخت .
پس ازاحوالپرسی و گفتنِ خدابیامرزی برای اموات ، خاطره خانم روو به فرزندش کرد و گفت : آقا بهمن دوستِ صمیمیِ بابا بودند .
من دراین چندلحظه مات شده بودم به فرزندش ، انگار دوقلوی پدرش بود . با او مو نمیزد .
معجزه بود .
انگار خدا از هنرش آنقدر خوشش آمده بود که خواسته بود یکبار دیگر کپی برابر اصلی را به دنیا گسیل دارد . و وقتی ازخاطره خانم شنیدم که محمد تقی هم عاشقِ نقاشی ست وعاشقِ هنر، ازنامش و ازعشقش بیشتر شگفت زده شدم ، انگار آن پسر، پدرش بود .
خاطره خانم دلیلِ آنجا بودنم را با حیایی که همیشه در او موج میزد پرسید : شما کجا اینجا کجا ؟
که دلیلِ آمدنم را ، رفتن به بیمارستانِ آن حوالی عنوان نمودم .
خاطره خانم چند موضوع را به خاطرم آوردکه مرابه روزگارانِ شیرینِ گذشته کشاند، زمانی که درمنزلِ پدربزرگم که روحشان شد ساکن بودیم . از سمنوپزانِ تکرارنشدنیِ همسایه ی خوبمان ، خانواده ی آویژ.
از درخت چسبِ عظیمی که به ارتفاع و عرضی هریک حدودِ ده متر، که جایگاه گنجشکانِ شیطون و پُر سروصدا بود وپس ازسالها نتوانست وزنِ خودش را تاب آورَد و به داخلِ حیاط افتاد و ما ناباورانه دیدیم که یکباره انگار روز، شب شد ، خاطراتِ شیرینی بود که خاطره خانم به آن اشاره نمود .
با گفتنِ خوشحال شدم ، من و محمدتقی به هم دست دادیم و خداحافظی و آرزوی مؤفقیت .
حسِ دستش طوری بود که انگار دستِ جواد در دستِ منست . روحش شاد .
آنها داخلِ بقالی ای شدند که هنوز با همان سبک و سیاقِ قدیمی ، برسرِکوچه همچنان زندگی میکرد .
بسوی بازارچه ی شاهپور به راه افتادم . در میانه ی راه به یادم آمد که اسمِ منهم جوادست . یعنی هنگامِ خواندنِ اذان و اقامه در گوشم درنوزادی، مرا جواد خوانده بودند . یعنی اینهمه داستان، واقعیتِ آغشته به رؤیا بود که مغزم ساخته بود؟ لحظاتی مبهوت ماندم انگار اینها همه صحنه های آرزوهایی بود که دوست داشتم اینچنین باشم ولی حالا که نیستم . منهم با دخترِ خاطراتم ازدواج کرده بودم . با یه گُلِ مریم .
به خودم نهیب زدم من که هنوز زنده ام و بااینهمه گناه ، لیاقتِ شهادت را ندارم .
به خودگفتم تااینجا که آمدم، بروم ازقنادیِ برق داخلِ بازارچه کنارِآجیل فروشیِ پُرخاطره ای که آقابزرگِ مهربان دستِ من و برادرم را میگرفت و برایمان با چه عشقی خرید میکرد از میوه فروشی ها از بستنی فروشیِ ماه نو آنورخیابان. به خود گفتم: خانمم زولبیاهای بشقابیِ ریز بافت وترد وخوشمزه ی قنادیِ برق را خیلی دوست دارد که یکباره درمیانه ی آنهمه هپروتِ خاطره یادم افتاد که چندسالی هست که شاخه گُلم را ازدست داده ام . امان ازاین میهمانِ ناخوانده ، آلزایمر. آنوقت بود که درمیانه ی آنهمه خاطره بر روی نیمکتی درکنار پیاده رونشستم وبه آلزایمری که گاهی سُک سُک میکند وخودش رانشان میدهد وفی الفور میرود فکرکردم . هیچ نمیدانم زندگی، مرا به راهِ دیگری برده یا من زندگی ام را به راهِ دیگری برده ام .
به احترامِ سناریوی خداوتقدیرِخودم و جوادو،خاطره ام مریم، تمام قد می ایستم ویک دقیقه سکوت میکنم .
محرم بود وازبلندگوی مسجدِ خیابان مهدیخانی صدای روضه می آمد. روضه ی حضرتِ علی اکبر بود ،
آن شبهه پیغمبر. اِ چه جالب ، نوه ای که شبیهِ پدربزرگش بود . دوباره یادِ محمدتقی و جواد افتادم . ازاینکه مغزم جاهلانه این دو موضوع را کنارهم قرارداده لب گزیدم و برای اینکه مغزم دیگر بس کند ، زیرلب تکرارکردم : استغفرالله ربی واتوب الیه . زمان، زمانِ شهادتِ حضرتِ علی اکبرست . چند قطره اشک از چشمانم فروافتاد . به خود آمدم . دوباره زده بودم به صحرای کربلا .
بهمن بیدقی 1401/6/15
جالب و روحدار بود
موفق باشید
سپاس از زحمتی که کشیدید