بیتخلص که بود؟
در تابستان سال ۱۳۹۹ ، زمانی که در وضعیت چندان مطلوبی از نظر روحی روانی نبودم " که البته اکنون هم ادعایی در مطلوب بودنش ندارم" به توصیهی یکی از رفیقان شفیق دست به قلم شدم و به یکباره وارد عرصهی غریب و قریب شعر کلاسیک شدم.
تا آن زمان صرفا گاه و بیگاه در ترانه طبعآزمایی کرده بودم که خروجی آن احتمالا به ۲۰ تا ۳۰ ترانه میرسید.
منتها در شعر کلاسیک پیشینهای نداشتم.
با یکی دو مثنوی شروع کردم و برای دوستم ارسال کردم.
دوستم در جواب نوشت
غزل بگو به سادگی!
نوشتم : من؟ غزل؟ چی میگی
جواب داد: غزل بگو به سادگی
و من فردای اون روز اولین غزلم را برای دوستم ارسال کردم.
دوستم زنگ زد و مکالمهای بین ما شکل گرفت
- سلام
+سلام خوبی
-میبینم که به توصیهی استادت گوش کردی و غزل گفتی
+دیگه دستور دادی منم انجام دادم
-مرت... یجوری میگه دستور دادی انگار شاعر دربار منه
+ حالا که شدیم دیگه
-بَده؟
+ نه خیلیم خوبه ، داره کیف میده!
- مگه نگفتی دلم میخواد وقتی میمیری به جز دندون مصنوعی و عینک یه کوفتی از خودت یادگار بذاری؟ تا آخر سال باید کتاب غزلیاتت چاپ شده باشه!
+توکل بخدا
-راستی این " بیتخلص" چیه آخر شعر آوردی؟
+تخلصمه"با خنده"
-بدم نیست، دیگه باید بهت بگم عزیز بیتخلص. قبلا میگفتم عزیز، حالا دیگه باید بگم عزیز بیتخلص. حالا چرا " بیتخلص" ؟
.
.
.
در واقع بیتخلص موقعیت واقعی من در دنیای پیرامون و جدیدا در دنیای شعر بود. بیتخلص، بینام، گمنام، بیهویت.
ولی به صورت کاملا اتفاقی و در همان غزل اول شکل گرفت. در بیت آخر یک لحظه به رسم دیرین غزل آمدم خودم را خطاب کنم که یادم افتاد تخلص ندارم و در لحظه خودم را بیتخلص خطاب کردم. خوشم آمد و این رویه در ۶۰ غزلی که تا انتهای تابستان و اوایل پاییز گفتم ادامه یافت و در اسفند ۱۳۹۹ کتاب " به کدامین دیار خاطره امشب سفر کنم" با ۵۱ غزل چاپ شد که حتی ۱ نسخه از آن هم در هیچ کتاب فروشی پخش نشد و طبیعتا فروخته هم نشد.
بعد از غزل به چهارپاره قالبی که تقریبا با ترانه آنرا میشناختم بازگشتم و سال ۱۴۰۰ سال چهارپاره بود. در خلال این مسیر ۱سال و نیمه مشغول پیدا کردن هویتی برای شاعر بیتخلص بودم و کمکم خودم را در صفحهی کاغذ شناختم و با چهارپارهی " پیوند شعر" حس کردم وقت بازگشت به غزل است.
اسفند سال ۱۴۰۰ به غزل رجعت کردم منتها " بیتخلص" را در کتاب به کدامین دیار خاطره امشب سفر کنم بازنشسته کردم.البته هنوز و تا آخر عمر در راه پیدا کردن خود هستیم منتها انتهای سال ۱۴۰۰ برای من موقع خداحافظی با مهرداد بیتخلص بود .
چندی پیش به جناب ملحق گرامی پیامی دادم و درخواست کردم که پسوند " بیتخلص" را از انتهای مهرداد عزیزیان حذف کنند.
ما را فرار، مرهم ِ این حال ِ زار ،نیست
این حال ِ زار، راه ِ علاجش فرار، نیست!
ای یار ِ بی وفا دل ِ تنگم چه می شود؟
این راه ِ بی هدف که دگر راهکار نیست
بی جرم و محکمه بکِشاندی دلم به دار
دردم رهایی از غم ِ این کهنه دار نیست
دردیست بر دلم که در آن ورطه ی غریب
حتی ز من به خاک ِ دلت کاردار، نیست
اکنون خودت بگو چه بخوانم به گوش ِ دل؟
چون نغمه های حافظه ام پرشمار نیست
لطفت غزل کُنم و بخوانم به گوش ِ او
خوانَد به گوش ِ من غزلت جز شعار نیست
روحم به تارِ نازک ِ تن زخمه میزند
در کنج ِ این قفس به روانم قرار نیست
از سردی ِ نگاه ِ تو برفی نشسته باز
بر بام ِ دیده ام که دگر میل ِ یار نیست
هیزم بیاورید که آتش کشم جهان
مُردم ز سوز ِ باد ِ زمستان ،بهار نیست
این بی تخلّصی و نداری و بی کسی
یک عمر با من است و مرا غمگسار نیست
دیگر کِشم هوار که من" بی تخلصم"!
در کوی شعر ِ من اثری از نگار نیست
آری نگار ِ من تو پراندی زکوی خویش
این مرغ ِ منتظر دگرم انتظار نیست
مطالب جالب و زیبایی نوشتید.
همیشه از صداقت کلام شما و بیادعاییتون حس خوبی به من دست میدهد.
(بیتخلّص) نیز از دیدگاه من تخلّصی زیرکانه و هوشمندانه بود؛ چرا که نوعی پارادوکس ادبی در آن نهفته بود.
میگفتید (بیتخلّص) در حالی که همان تخلّص شما بود.
در هر حال:
چه بی تخلّص؛ چه با تخلّص، شاعرانههایتان روز به روز شکوفاتر و تا همارهی روزگار ماندگار باد