سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403
    2 ذو القعدة 1445
      Thursday 9 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        جن ها هم می ترسند/خواندن این داستان به کودکان زیر دوازده سال وبیماران قلبی توصیه نمی شود.
        ارسال شده توسط

        سعید مطوری (مهرگان)

        در تاریخ : جمعه ۱۹ آذر ۱۳۸۹ ۱۵:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۵۳ | نظرات : ۲

        مادر، سعيد را بلند كرد وگفت:

         

        -        پسر لنگ ظهره پاشو ببينم مگه ديشب نخوابيدي؟!!!

         

        -        ننه فقط يكم ديگه

         

        -        پاشو ببينم چه لوسه

         

        سعيد بلند شد و چشمانش را ماليد و دستي روي موهايش كشيد

         

        وبه طرف رو شويي رفت وكمي ميلنگيد.

         

        -        مادرگفت:

         

        - سعيد چرا ميلنگي

         

        -        هيچي ننه فكر كنم پام هنوز بيدار نشده حالا آب ميريزم روش بيدارش ميكنم شما غصه نخور.

         

        سعيد تصميم گرفت ماجراي آن شب را براي هيچ كس تعريف

         

        نكند چون اگر ميگفت كسي باور نمي كرد، ونمي خواست مورد

         

        تمسخر ديگران قرار بگيرد.

         

        چند شبي گذشت وسعيد راحت خوابيد،اما در يك شب بين خواب وبيداري بود

         

        ،احساس كرد كسي از اطاق فرار كرد راستش ترسيده بود ولي با خودش گفت: \"توهمه\"

         

        چشمانش را بست در خوابي شيرين خود را ديد كه درباغي مشغول گشت

         

        وگذاراست دوباره تنش لرزيد ومثل چوب خشك شد با چشماني باز كه در آن پر

         

        از التماس بود به بردارش خيره شد ،نه زبانش كار ميكرد ونه دستها و پاها، كل

         

        بدنش خشك شده بود،حالا چيزي روي بدنش حس ميكرد ومثل اين بود كه قلبش

         

        توسط موجودي خورده ميشود ،اين درد تمامي وجودش را گرفت وقطرات اشك

         

        از چشماني خيره به علي برادرش جاري شد ،خيلي برايش سخت بود چون حتي

         

        نميتوانست نام خدا راببرد ،چون شنيده بود اگر نام خدا را ببري جن فرار ميكند 

         

        ولي تسليم نشد وبا تمام وجود قدرتش را درحنجره و زبانش جمع كرد ونام خدا

         

        را ميخواست ببرد اول ته حنجره قفل شد و صداي خفيفي به گوش رسيد  به

         

        يكباره قفل حنجره باز شد وبا تمام وجود گفت:\"خدايا\" علي سراسيمه از خواب

         

        بيدار شد وگفت:\" چيزي شده\" وبلند شد ويك ليوان آب براي سعيد آورد و او

         

        نفس زنان آنرا تا ته نوشيد.علي به او نگاه كرد وگفت :

         

        -        سعيد چته ؟!!!


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۶ در تاریخ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۸۹ ۱۵:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0