سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 23 ارديبهشت 1403
    5 ذو القعدة 1445
      Sunday 12 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        يکشنبه ۲۳ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پیرمردی با پیژامه به خوابم قدم می گذارد
        ارسال شده توسط

        سکوت خاکستری

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۱ ۱۶:۴۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۱ | نظرات : ۷

        هیس !

        بین خودمان بماند

        من دچار مالخولیای مزمن شده ام .

         اما دوست نداشته باش

        پسرک شلخته ی همسایه

         باهمان انگشتی که همیشه در دماغش می جنبد  

        مرا دیوانه خطاب کند .

        دوست نداشته باش

        پچ پچ های آشنایان پیرامون  توصیف حال من شود

        و زنان با مبالغه ای گزاف

        حال و روز مرا هنگام پاک کردن سبزی های آش نذری با ترحم بیان کنند .

         

         بین خودمان بماند

        شب ها

        پیرمردی با پیژامه  به خوابم قدم می گذارد

        قامتش خمیده است،

        موهایش کم نباشد ،زیاد هم نیست

        دستم را می گیرد

        کنارم می نشید

        در سکوت به سیگارش پک  میزند

         و من ساعت ها

        اندیشه هایم را  برای او کالبد شکافی می کنم

        پیرمرد فقط عمیق نگاهم می کند همین !

        شاید او تنها کسی است

        که حال و روز این روزهایم را درک می کند .

         

        بین خودمان بماند ،

        من در خواب به سیگار سوخته ی پیرمرد هم  پک می زنم .

        و بعد در تاریکی ، کورمال کورمال

        به دنبال رویایم می گردم .

        و در آن لحظه پیرمرد خنده های ترسناکی

         نثارم می کند .

        چشمهایش به روی دستانم فوکوس می شود و

        تبر خون آلود ی که در دستم بی حرکت ماند  را نشانم می دهد .

        گیج می شوم

        و  پیرمرد با لحنی چندش آور می گوید :رویاهایت را خودت کشتی !

         

        حالم خوب نیست.

        مطمئنم بین خودمان نمی ماند !


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۶۰ در تاریخ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۱ ۱۶:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0