آمدی در خواب من گفتی سلام ای آشنای درد من
یکدمی اینک که هستم پیش تو بنگر به روی زرد من
بنگر این رویم ز درد بی کسی چون غنچه ای افسرده شد
بلبل شیدای باغ آرزویم چون گلی آزرده شد
یک به یک رفتند از پیش من و تنها شدم در این دیار
من چه گویم آشنایم از غم هجر و چه گویم من ز یار
آشنایی در دیار پاک خوبان با دلم بیگانه نیست
آشنایانی چنین دلهایشان از کینه ها ویرانه نیست
آمدم گویم سلامت ای که رسمت رسم خوبان جهان
مانده اینک صد هزاران قصه ها در سینه ام بکر و نهان
گفتمت ای رفته از یادم چرا بی تاب و سرگردان شدی
اندر این صحرای وحشت ای پریشان همچو شبگردان شدی
آن همه شادی و سرمستی ز رویت پس چه شد ای آشنا
وان همه یار و وفاداران کویت پس چه شد ای آشنا؟
آمدی اینک به سویم با تمام عقده های سینه ات
آمدی ای آشنا تا ناله بر جانم زنی از کینه ات؟!
من که جانم از جفایت یکسره ویران شده ای آشنا
وان همه بد عهدیت آتش زده بر جان من ای هم صدا
آمدی اینک که برگیری ز من تاب و توان ای آشنا
وین غلط کاریست اینک از غمت خاموشم و بی همنوا
من که چشمانم به رویت چشمه ای از مهر و پاکی بود عزیز
وین دل سرگشته ام اندر کنارت گرم و خاکی بود عزیز
من به تو هرگز نگویم از جفای روزگاران قدیم
آفرینت کاین زمان یادی کنی از آشنایان ندیم
گفته بودم زندگی دنیای رفتن، پر کشیدن زین تن است
نی سرای گم شدن، نی پر زدن در آرزوهای من است
اینک از بد عهدی دوران چرا رنجیده ای از دست خود
وان زمان غافل چرا از آن غرور و آن سر سرمست خود؟!
آن همه عهد و وفا اندر دل بی کینه ام سویت چه بود
وان نگاه سر به سر شوق و دمادم مهر من رویت چه بود؟
کاش میدیدی در آن دم آن نگاه مهربانم را دریغ
کاش میدادی جواب آن سلام بی امانم را دریغ
آمدی اینک ولی من از نگاه سرد تو ترسیده ام
وز غم هجر و جفایت روز و شب رنجیده ام
آمدی اما دگر دلسوز سودایی ندارد در جهانش
آمدی اما بدان سودای آهی نیست دیگر در نهانش
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود
دستمریزاد
موفق باشید