بیا ای مرهم بیماری چشمان حرمانم...
که من محزون ز هجر و منتظر از بهر یارانم
پرستار سکوت من، ببین کز هجر روی تو...
در این غم خانه ی دنیای فانی دیده گریانم
بیا لختی ترحم کن به بیمار دمادم درد...
که من سرد از جفای بی وفای سرد دورانم
بیا ای نازنین کین قصه ی خاموشی شبها...
دوانده سوی بستر پای من، محزون و نالانم
بیا بنگر که بیمارت دمی دیگر بیاساید...
که من صد پاره دل از شکوه های درد هجرانم
دگر نایی نمانده در گلویم ای دل شیدا...
که من در بستر مرگم ز رسم دوست حیرانم
پرستار کدامین قلب خونین گشته ای ای یار...
نمیبینی مگر یکسر به راهت قصه می خوانم؟!
من از بد عهدی چشمان مستت در عجب ماندم...
مگر عهدی شکستم کینچنین بی روح و بی جانم؟
مداوای دل بشکسته ام آخر کجا شد...؟
که من اسب نگاهم را به سوی مرگ میرانم
مرا در بسترم دیگر تمنای نگاهت نیست...
ولیکن تا دم آخر به راه دوست می مانم
بیا دلسوز را لختی مدارا کن در این حسرت...
که میخواهد کشد هجرت، که من این قصه میدانم
...دلسوز
بسیار زیبا و غمگین بود