به دنیا آمدی!
میخواهم برای تولدت شعری بگویم
اما این بار نه شعری از روی شعرهایت.
آخر تو برای تولدت شعری نسروده بودی!
اما وقتی دیروز به دنیا آمدی
مطمئنم شعری سروده شده بود.
راستی تلمیح گونههایت چه بود؟
جناس قامت بلندت کدام بود؟
قافیه گوشههای چشمانت را چگونه بخوانم؟
ردیف دندانهایت فاعلاتن فعلاتن بود یا مفاعلن فعلن؟
تو را به زیبایی شاعرانهات سوگند
به من بگو
با استعارههای گیسوانت چه میکردم؟
با کنایه خندههایت چگونه جفت میشدم؟
چگونه نظیر خندههای تو را مراعات میکردم؟
مگر من از زندگی چه میخواستم
که هرگز با قصیده ساقهایت همگام نشدم
از سینهکش غزلهایت بالا نرفتم
طعم دوبیتیهایت را نچشیدم
و در مثنوی گیسوانت آرام نگرفتم
آخر لبهایم توان خواندن خطوط شعرت را نداشتند
من و تو فقط از اخلاق گفته بودیم
چگونه سواد عشق میداشتم؟
یادم هست وقتی یک بار از بیچیزی کارگران گفتم
اشک چشمانت را گرفت
و تمام شعرهایم را با خود برد!
خودت گفتی که اخلاق نیچه برایت دلچسب نبود!
خنده به رویت خشک شد
و شعرهای روی گونه هایت
دیگر به چشم تارم خوانا نبودند.
هر روز با نامت قافیهای میسازم
تا شعری بسرایم
اما مرا ببخش که نمیتوانم شعری برای تولدت بگویم
پس تو را به زیبایی شاعرانه ات سوگند
یک بار دیگر به دنیایم بیا!
زیبا و جالب بود