چوپان راستگو
روزی در این حوالی گرگی به گله ای زد ،،،
مردم فقط شنیدند یک گرگ ، گله می زد !
چوپان ده به فریادمیگفت پس کجایید ؟؟
بردند گله هاتان ،،، ای مردمان بیا ئید ،،،
سگهای گله ها مان ،، فریاد را شنید ند ،،
رفتند سوی گله ،،، مردم ز دور دیدند !!
جز ناله های چوپان ،،، دیگر صدا نیامد ،،
جز ظلمت شبانه ،،، بر چشم ما نیامد ،
در روز بعد گفتند چوپان دروغ ،، گفته !
گرگی نبوده آنجا چوپان و گله خفته !
این داستان از آنروز گشته ست تابه امروز
چوپان دروغ گفته پیوسته و ،، شب وروز
ای کاش این حکایت ضرب المثل نمیشد
شاید که کام شیرین تلخی ،،، بدل نمی شد
آن گرگها که روزی آن گله را دریدند ،،،
گویا همان سگانند ،،، کان روز می دویدند
چوپان دروغ میگفت گرگی نبود آن روز
اما لباسی از گرگ ،،، پوشیده بود ،، آن روز
پس ماجرای آن روز ،،، چوپان راستگو ،، بود
انگار این میانه ،،، راوی ،،، دروغگو ،، بود !
این داستان و قصه باشد،،، دروغ یا راست ،،
گویاست این حقیقت ازماست آنچه برماست
بر گرفته از داستان چوپان دروغگو
دلنوشته ای دیگر از ،،، راهی ...
جالب و زیبا بود
قافیه مطلع؟