این گونه رفتن مهربان از کوی دل آخر ز چیست؟
این شیوه استادی چشمان تو آخر ز کیست؟
اینگونه بی رحمی به دل رسم وفاداران نبود
و اینگونه جور و بد دلی عهد صفاداران نبود
آن عهد و پیمان قدیم عهد فراموشی نبود
و آن نور پنهان در دلم اینگونه خاموشی نبود
ای کاش برگردد زمان اندر عبور یادمان!
بشکستن عهد و وفا خواهد دهد بر بادمان
یادی کنیم از حرمت آن روزهای سرخوشی
و آن خنده های بی امان یک دم برای دلخوشی!
و آن اشکهای پاک گل در پهنه خاکستری
و آن ناله های بی امان در صحنه نیلوفری
روزی که دیدم روی تو دردی درون سینه بود
چشمی سراسر بغض و اشک اما دلی بی کینه بود
دیدم که قلب آینه بشکسته از سنگ جفا
حرمت شکسته این زمان از پاکی مهر و وفا
آهی کشیدم سوی دل گفتم نگر وقت وفاست
اینک چرا آن خنده ها از چهره ام دیگر جداست؟!
من از برای خنده ات تا انتها کوشیده ام
بنگر شدم گرد رهت چرکین قبا پوشیده ام
گفتم به ایمان مهر تو روی دلم حک میکنم
اینک مگر بر آن همه دلپاکیت شک میکنم؟!
من زین جفا شرمنده ام اما بهایش داده ام
اینک خموش و بی عبور،نی مست شهد و باده ام
دردی کش غمها شدم ز آن دم که دیدم روی تو
یک باره بستم توشه ام راهی شدم از کوی تو
گفتی بیا این ماجرا پایان پذیرد ای دریغ
گفتی بیا دریای دل ساحل بگیرد ای دریغ
مهرت همیشه روی من لطفی سراسر کینه بود!
آیا نمیدیدی مگر خاکی قبایم پینه بود؟!
من از نگاه سرد تو آخر کجا پنهان شوم؟!
و اندر کدامین قصه ها دیوانه ای عنوان شوم
بنگر به من رویم سیاه ز آن شکوه های بی گناه
بنگر شدم بی همنفس، بی همزبان و بی پناه
آخر مگر تاوان من اینگونه کشتن از جفاست؟
که این قلب صدچاکم ببین اینک سراسر از وفاست
یک لحظه یاد آور مرا ای قاصد عشق و صفا
که این قصه مانده در دلم بی آخر و بی ابتدا
بسیار زیبا و دلنشین بود
موفق باشید