امروز گذرکرد زسرم خواب وخیالت
غمگین نبودم که مرا حسن جمالت
در غم فرو بردو مرا ضعف ندا زد
گر ول نکنی خواب و خیال رخ ققنوس
من جای دهم کل خودم را سرژینوس
من گیرنبودم سرافکار خرابم
من پیرنبودم سر امثال وقیاسم
تضعیف شدم بی کسو تنها که سکستم
دانستمو آرام در افکارمو بستم
او دید مرا در رخ غمگینو چقد بد
اشعار دلم را پی افکار خودش بست
گل بر سر آن کس که مرا کرد قضاوت
بی آنکه بداند لب صبرم به سرآمد
من آنّ نبودم که شکستن شده راهم
من سست نبودم که تو باشی سر راهم
تا بنگریو خوب ببینی که چه ها کرد
بر قدرتو افکار وجودم چه بنا کرد
آن کاخ پر از ضعف و پریشانی و اغما
سلطان دلم شد غمو تنهاییو اخفا
این بار نمیزارمو محفوظ کنم خوب
روخوش که نباشم بزنم بر در آن کوب
جوری که بریزد همه ی خشتو نمایش
خود پر کنم آن ضعفو خلأعشق بجایش
من رزمِ کبیرو طلبش خواهمو هرروز
در منتظر دشمن خود شیرشوم زود
خنجربزنم بر سرقلبش که بداند
من رزم کبیرم که نباید پی من بود
به شعر ناب خوش آمدید