برای رفیقی که زندگی در زبان و کلامش شعر بود، ادیب سخنور زنده یاد حاج محمد مزینانی ساعت ساز
با من سخن بگو، از چه شکسته ای
ای یار خوش سخن، حیران نشسته ای
با من بگو تو از، روزهای بی شمار
از چه رفیق من، گشتی تو بی قرار
داغت به دل بگو، از لحظه های هجر
از ماتم علی، بازهم بگو تو شعر
یارا مکن چنین، با قلب پرحزین
ما را تو می کشی با این دل غمین
نازت کشم که تو، سرو خمیده ای
از قامت کویر، تو دل بریده ای!
برخیز بیا و بین، مجلس که چیده ایم
بی تو عزا بود، محفل که دیده ایم
شعری بیا بخوان، با آن صفای دل
باز هم بیا بگو، از زلف یار و ول
دانم که سینه ات، مملو ز مثنوی است
تفسیر تو یقین، از شعر مولوی است
حافظ زخوانشت، مست و غزل سراست
سعدی در این سرا، بنگر سخن سراست
با من سخن بگو، مشکن تو این دلم
بگذر از این سفر، برگرد به محفلم
دانم که سینه ات، گنجی گرانبهاست
صدها حدیث عشق، در آن چه پر بهاست
شعرت فسانه نیست، افسوس قصه هاست
هر مطلعی از آن، افسون ماجراست
یارا سخن بگو، مگذر از این سرا
تعبیر بکن دگر، این شرح ماسوا
روحش شاد
امید که خلد آشیان باشد