اينك، هيستريكِ ممتدِ زمين
اعصابِ مغزهاي تكه پاره را
بر رعشه هاي مادرزادِ لاارادي
در انبوهي از ضجه هاي بيقرار
داخل خانه هاي نم كشيده ي خاموش
به چهارميخ ميكشد.
و مرثيه ميسرايد
سكوت واره هاي مطلقِ غريوِ مغروق شده را
در گورستاني غريب و دهشتناك
با تزويري آويخته
بر كرواتِ سِت شده با پلشتي.
ولوله هاي خشم
در عبور از جاده هاي ناتمام
هبوط برجاي ميگذارند.
ديرزماني ست روزگار
جامگانِ ابله اش را
از بندهاي زخمي برميدارد
تا در منزلگهِ ديوانگانِ خيابانگرد
بيشه زارانِ افسرده ي بي روح را
به ضيافتِ پيكرهاي نيمه جان ببرد.
آري اينجا كره ي متغير زمين ست
به افقِ معبدِ طغيان
تا آرامستانِ سكوتِ وصال
و حرمانِ رهيدن هاي بي سرانجام
كه آغازِ طلوعِ غروبناك را
در ستيغِ كوهِ رنج فرياد ميزند
آدميِ تا ابد حيران.
(آه امان از دردي كه
كارگردانِ سكوتِ نابجاست
و ما يك مشت بازيگرِ بي استعداد
دربندِ اين سناريوي پوچ
هر روز خودمان را در خودمان
تكرار و تكرار ميكنيم.)
بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد
موفق باشید