وقت افشاء نمودن درد است
وقت آن که بگويم ات : لطفاً
خفه شو اندکی و خوب ببین
که من از هیکل تو بیزارم
حضرت ناخدای بی دریا
کم بجنبان دهان گاوت را
خرمن مغزت از « تهی سرشار »
- راستی مخاطب این بند
هیچ کس نیست جز خود شاعر
پس افاقه نمی کند انگار
من که ساکت نمی شوم هرگز
مطربا خیز پرده دیگر کن
درد زاییدن شب از خورشید
توی زهدان کوه می پیچید
ماه مشغول تیله بازی بود
با ثریا و زهره و ناهید
- قافیه زنگ قاطر شعر است
هی صدا می دهد برای خودش -
من به فکر سیاهی شهر و
کوه های همیشه آبستن
یکی از پشت صحنه می گوید :
مطربا خیز پرده دیگر کن
زندگی مثل طعم انگور است
در دهان شغال ساعت ها
مثل طعم نچیده ی گیلاس
که سر شاخه های دور از دست
زیر دندان کرم شب پوسید
حسرت چیدن و چشیده شدن
در گلوی اش شبیه حنّاق و
زندگی چشم کودکی کور است
که سر شاخه را نمی بیند
مثل آواز مرد بدمستی ست :
- در سکوت سترون کوچه -
ساقیا می به ساغر ما ریز
مطربا خیز پرده دیگر کن
وقت در هم شکستن یک مرد
زیر انبوهی از عدالت ها
عدل شلاق و گرده ی عریان
عدل باروت و سینه ی مجروح
عدل گونی و گربه و ... سانسور
عدل زندانیان و زندان بان
انفرادی به جرم آن که سرش
اجتماع شلوغ رویاهاست
کار اجباری نفهمیدن
چشم بند ندیدن مردم
چاله های سیاه بی مهتاب
بستن دست ها ... که روزی مشت
و دهانی که در شبی فریاد ...
وقت در هم شکستن این مرد
مطربا خیز پرده دیگر کن
درد در سینه ام نمی گنجد ؛
مثل قلب پرنده در دیوار
حجم بی قید رنگ ، در کاشی
روح طغیان رود در درّه
عطش شعله ها درون چوب
درد در سینه ام نمی گنجد ؛
مثل فریاد باد در شیپور
گيسوان تو زیر شال سرخ
مثل وصف طراوت محبوب
با همین واژه های بی عرضه
طعم ودکا در استکان چای
مثل کشتی درون بندرگاه
بغض تلخی ست در گلوی ام باز
- مطربا
جمع
کن
برو
پی
کارت
بدون تاریخ ...
پی نوشت :
شعری برای ماندن مانا
مردی که درد می کشد هنوز ...
درودبرشما استادعزیز
بسیارزیبا بود
مبارک جناب مانا باشه