پنجره ي اتاقم رو به گذرگاهِ سوگ باز است
مينگرم عاشقان و شاعران را كه سرشكسته
يله ميشوند به زير سقف كبود
از كوچه ها جنازه ي برّه اي را
روي دست كفتارهاي گرسنه مي برند
كودكان بازيگوش مبهوت اند
گربه هاي ولگرد روي ديوارها نيز هم
و تبسم تلخِ رهگذرانِ بي تعهد با تكانِ سر
همواره جاري ست
خزان باغ دلم خون ست
چون جام شهدِ ياران
از ريشه ي خاك زهراگين ست
بعيد نيست روزي قدح شوكران را سركشم
گر بمانم پشت پنجره، بي جنبش
سوگند به اين غمگنانه سپيد
سخت گذشت...اما گذشت
روزهاي مهنت انگيز و حيرت بار
در اوج تنهايي مقدس خويش سوي معراج شدم
با يك بغل چكامه متهور
با يك آسمان آواز در گلو
هلا اي دوست
چرا بي تلاطم چنين خموش افتاده اي؟
سر درگم ميان زمين و هوا
بنگر، بن بست كور تاريكي ست
كه روشنايي را مي بلعد
صعب نباشد طلوع فجر و غروب زجر
گر به حقيقتِ آفتاب مومن باشيم
به راستي حقير ست زمانه در برابر آدمي
آن هنگام كه به همت كمر بندد
باورت اين باشد
غرقه شَوي گر بماني به جبرِ اين لجّه تاريك
و به سان روزنامه هاي باطله مچاله خواهي شد
در پس كوچه هاي پرت نسيان
آه اي نسيمِ سبكبالِ بهاري تو نداني
چه توفان ها مرا لرزاند
چه تيشه ها بر قامتِ مناره ي صبرم نشست
ولي سرخم نكردم هرگز
اينك چونان برگ هاي واپسين پاييزي تب دارم
ميلرزم به دست سرنوشت
كه آغاز ما را محتوم به جور نوشت
اما بدان عاقبت آفاق خاموش
رخشان خواهد شد
وقتي از ورطه اسيري بگذرم
و اينبار با رداي سبز بهاران
با تندبادهاي مجاور، جنگل را خواهم لرزاند
باشد كه روزي پنجره ي اتاقم
رو به گذرگاهِ سور باز شود
بسیار زیبا و امید بخش بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد