پهلوان
بین بازارِمکاره ای شلوغ
نمایشی برپا بود
همه غیر از عادتِ داد وستد ،
جمع شدند اطراف یک عاقله مرد
معرکه گرفته بود
مردِ چهارشانه ای بود چون رُستم
من چنین مرد قوی را
فقط آنجا جُستم
گاه زنجیرکلفتی را که ،
ظاهرش سالم بود
پس ازخواندنِ رَجَز
نیک ، پاره میکرد
می جهید و به گردشی
پس از یک مشت لُغُز
با تکیه به پهلوانیِ خویش
همه کاری میکرد
هرکه اطرافش بود
چیزی می گفت
یکی می گفت :
عجب اونترس و پُرجُربزه است
یک مردافکن
یکی می گفت :
جَنَمی عجیب دراو نهفته است
شِکرمن نخورده باشم
رُستم افکن
یکی می گفت :
عجب او مرد بزرگی ست
یک فیل افکن
فیل ، هوا میکند و قوی تر از،
بمب افکن
پهلوان ترسید چند لحظه ی بعد ،
نامیده شود بجای خورشید سماوی
بزرگترین نورافکن
یکباره ازآنها ترسید
آنکه اینگونه به افراط غُلوّ میگوید
شاید پیدا شود یک کسی ، تفریط کند
به او گوید به غیظ : یک اَلکَن
اوعادتِ مردمان را خوب میدانست
او میدانست : گاه شخصِ بدبختی را ،
با حرف و تملقِ صد من یه غازشان
سمتِ عرش اش میبرند
گاه از اوج فلک ، با دشمنیِ بی مورد ،
با سر به زمینِ داغ و گرمش میزنند
فهمید ، سخن ها ی تماشاچی ها
همه اش مغلطه آمیز شده ست
فهمید سخن ها و نظرها همگی
ازسفسطه ها پُرشده است
فهمید یک کلاغ چهل کلاغ
در بازار هم ، مُد شده است
فهمید تنورِ شایعه داغ شده است
همه آمیخته با بی مغزی
خود که میدانست این نمایش است
پیشِ خود گفت :
راستی ، صنّار سی شی عایدی
به اینهمه بی عدلی می ارزید ؟
پهلوان ازاینهمه بی عدلی ، می لرزید
به سخن لب وا کرد
گفت : هان ای مردم !
شما گوئید که من یگانه مَردَم ؟
ولی این را خوب بدانید ،
مَردُم !
آن لحظه که ،
مُردَم
و نترسیدم از این مرگ و جدایی ،
مَردَم
بهمن بیدقی 99/5/5
حکیمانه و زیبا بود