گلادیاتور
چشمانش آنچه می دیدند ، اینها بود :
یک میدان بسیاربزرگ ،
که دایره ای کامل بود
دورادورش ، سکوهایی که پله وار،
به دوایری که با دایره ی زمین، مرکزش یکسان بود
سکوهایی پُر از تماشاچی
که ازدیدن مکررخون ، وحشی و بیرحم شده بود
وشیرانی که هرکدامشان، تازه ازپشت حصارها رها شده بود
شیرانی که بعد ازچند روزغذا نخوردن ،
شکمشان کاملا گرسنه بود
و خودش ، درموضع گلادیاتور
برده ای که ، دریک قدمیِ مرگی برهنه بود
درچند ثانیه به یاد آورد
آرامشی را، در زمانی که کنارِ عزیزان و خانواده بود
بسختی کارمیکردند ولی ،
خنده ولبخند ، حاکی ازرضایتِ خوشِ زندگیِ خانواده بود
زنش دست کمی نداشت از مینیاتور
ولی رنگِ پوست شان ، برای سفیدپوستانِ خودخواه ،
بهانه ای شده بود
بهانه ای که آنها را به بردگی کشند
واقعیتی که کاملاً برهنه بود
به یادش آمد
آن هجوم به دهکده ای که درونش جزعشق نبود
بیادش آمد سفیدپوستانی را که ثمره شان برای آنها،
جزسوختنِ خیمه ها ، جز کشتن و خون نبود
وَ دلهایی که دیگر،
تنفر به درونش لانه کرده بود
هجوم وحشی سفیدپوستانی که ،
هرکدامشان درموضعِ یک دیکتاتور
وحشیگری ، عادتش شده بود
وحال با سوختنِ آنهمه خیمه
زمینی ماند پُر از خاکستر،
زمینی که کاملاً، ازهر ذی وجودی برهنه بود
به یادش آمد
کشورِمدرنی که به روی خون بنا شده بود
آن کشوری که درنگاه اول ،
ظاهراً متمدن مینمود
ولی در نگاه دوم ،
ز تمدنی عزیز، بویی هم نبرده بود
درونمایه اش بی رحم ، بی عشق ،
اجتماعی که از فرطِ نااهلیِ خود بسیار وحشی شده بود
درآن رومِ بظاهر پر زرق و برق ولی بی فروغ
بزرگانش عبارت بود از : مُشتی سردار و سناتور
که بزرگیشان بنا شده بود ،
به روی ذلتِ بردگان
بردگانی که تک تکشان ،
حتی ازپوشش و لباس هم ، محروم شده بود
بالا تنه و پاهای همه ی آن بردگان ، کاملاً برهنه بود
این حقیقتِ تهوع آور وتلخی، ازیک به اصطلاح تمدن بود
تمدنی که برعیشِ و نوشِ دنیا بنا شده بود
به دیگرسخن
به روی هیچ ، به روی باتلاقی بنا شده بود
و نماد تمدنشان زنانی بودند
که اعضاء زیبای بدنشان ز بی شرمی ، برهنه بود
برگردیم به آن میدان
میدانی که از دیدنِ مبارزه ی مرگ، برای زندگی
قاه قاه ، به حالِ خنده بود
زجرِ مظلوم را نمی فهمید
مغرور به دنیا شده بود
در اذهانشان ، جانِ ماوراییِ بَرده ، چیزی نبود
در ذهنشان از دیدنِ آنهمه زجر،
نقش می بست صحنه های خنده داری از کاریکاتور
بر لبانشان از دیدنِ آنهمه زجر، نقش می بست
واژه های خنده داری از کاریکلماتور
ولی اینهمه ابهت روم !!!
به چشم مظلومِ درون گود ، پشیزی مینمود
ابهتِ کاخهایشان، همچون نیزه ای دراز و آهنی مینمود
پُر از آجهای پیچ درپیچ ، شبیه آرماتور
این گردهمایی ،
نمادی از ترحم قوم وقبیله ی غرب بود
مردمانی که اشتیاقِ دیدن خون ،
جزئی ناگسستنی از رگ و پی شان شده بود
جمعی که ، بهترین تفریح و سرگرمی شان
دیدنِ مرگ ،
دیدنِ خون ،
دیدنِ خورده شدنِ بیگناهی شده بود
همه عدلشان ،
دیدنِ ظلمی نابرابر شده بود
و اینهمه وحشیگری چیزی بود
که بدنش ، ازحیا و تمدن و انصاف ،
کاملاً برهنه بود
بهمن بیدقی 99/4/2
درودبرشما