روزهای اول پاییز بود
کوچه ها از مرگ گل ، لبریز بود
برگهای زرد از باد خزان
خسته و افتاده و بی باغبان
برگ اما از فتادن غم نداشت
حسرت یکروز بیش و کم نداشت
رویشی دیگر مراد برگ بود
مرگ ، اغازی برای برگ بود!
از چنین افسانه ای افسون شدم!
بی دل و دیوانه و مفتون شدم
خاطرم آمد خزان قلب خویش
کز فراق بی بهاری گشته ریش
یا چرا راهی به قلبم باز نیست؟
باغبانی همدل و همراز نیست
از خدای مهربان ماهرو
خالق مرگ و حیات و آبرو
آرزو کردم که گیرد دست من
شاد گرداند دل غمگین من!
چشمها را بستم و راهی شدم
راه رودی بود و من ماهی شدم!
گنگ بودم در پی یک آشنا
تا که از درگاه پاک کبریا
ماهرویی با دو چشمی عسل
دلبری محجوب از جنس غزل
گشت پیدا در میان راه من
خنده ای زد برد از دل ، آه من
جام جانبخش خدایی داشت او
در دلم بذر محبت کاشت او
در دلم حال غریبی داشتم
با دو چشمش آشنایی داشتم
او غریبی بود با من آشنا
همصدا در شعرهای بی صدا
تکسوار شعرها در خواب بود
شاه بیت واژه های ناب بود!
کاش این دل را خدا عاشق کند
یا که از جا برکند ویران کند
کاش گر عمری مرا باشد بجای
جان و دل را عشق باشد رهنمای
ای غزلبانوی رویاهای من
ای به من نزدیکتر از جان و تن
تا ابد در شعرهای من بمان
مهر تو در تارو پودم، جاودان
#محسن_اکبری متخلص به پارسا
پاییز ۸۶
موفق باشید