بعده مرگه ماهیا ،شر شر بارون نمیخام
بعده مردن ،روی قبر ،اشک فراوون نمیخام
سوز و سرمای زمستون ،که همین روزا بره
روسیاهیه زغالو ،پس ایوون نمیخام
اگه غیره من یکی ،آسه دلت رو ببره
مرهمی غیره تو با این دل داغون نمیخام
قایقم توی چشات ،وقتی بیای غرق بشه
روز آفتاب و شنای لب کارون نمیخام
اخماتم ی جور قشنگه ،اگه با من تاکنی
تو بمون ،قهر نکن،من لب خندون نمیخام
تب نکردم ،که به تب بر بخای آرومم کنی
درد عاشقی قشنگه ،دوا درمون نمیخام
میترا کیانی
دربین عاشقان , وفادار دیدمت
بودی, چرا میان عزیزان ندیدمت؟
باقی عمر با تو بمانم , تو مهربان
از بین نو گلان چمن بر گزیدمت
لرزید قلب و شده گرم دست من
با شعر نه , شعور ! جهانی خریدمت
شاهین بخت من , بنشین روی شانه ام
فصل بهار از نم عشق آفریدمت
کیانی
آنها که فک کردند با جارو کردن پاییز روزگار بهتر خواهد شد ،پای زمستان را به کوچه هایمان باز کردند ،،اگر چه درختان باغ بامید بهار ریشه هایشان نمی خشکد .
میترا کیانی
قصد ما دیدار یار و قصد تو ترک دیار
تا که می افتدبه خاک و تا که میگردد سوار
میترا کیانی
مــن از تنهایی ڪه ڪوس رســوایــے را بــه نــاقــوس مــیــزنــد چــیــزے نــمــے دانــم
مــن از لــذت خــوردن شــام روے یک مــیــز بــا ڪرڪــس ها تجربه اے نــدارم
مــن از اســارت بــابــلــے شــعــبــده بــازے فراماسونی هراســے نــدارم
نــه هر چــه در گذشته ام سیاهم ڪرده ونه آنچه در آینده سفیدم ڪند
نمیخواهم ...
من به این رنگ عادت کرده ام .
مــن فــقــط از نــالــه هاے ڪــودڪــان بــیــمــار وگــرســنــه مــیــتــرســم.
مــن از فــقــر فــرهنــگ در خــانــه هاے اشــرافــے و بــه بــاد دادن ثــروتــهاے بــاد اورده مــیــتــرســم.
مــن از ســنــگــیــنــے بــار بــر شــانــه ڪــولــبــران ڪــه عــمــریــســت نــیــاســوده انــد مــیــتــرســمــ...
و هزار تــرس دیگر ...
ایــن تــرســها مــرا آگــاهے مــیــدهــد .
آگــاهے از ایــنــڪــه هنــوز قــســمــت را عــادلــانــه تــقــســیــم نــڪــرده انــد....
از فاطمه کیانی
تن غنچه های زخمی ،پره از تب نوازش
شاخه ی ترد و شکسته ،خوب نمیشه با ی خواهش
دست خاکستری باد ،تن شاخه ها رو لرزوند
واسه دلخوشی ی سگها، بره کشت و گرگو رقصوند
توی سرگیجه ی پائیز ،دوسه خط مونده به آخر
تازه می رسم به جایی ، که پر از خالیه دفتر
تموم نگفته هامون ،پره بغض و التماسه
اگه چه گفتن دردا ، حکم تیرای خلاصه
نفسی که رفته از تن ، به تنی بر نمی گرده
اما شعله های آتش زیر خاکستر سرده
میترا کیانی
دوباره خاک تو ،فریاد (برخیز ،بیداریم ) می خواند
به این یلدای طولانی قسم، خورشید می آید
زمین گهواره ی گور تو ، با لالای مردن نیست
هوا سرد است ، اما سردی ی ،دی را نمی گویم
قلم ناخوش ترین احوال را دارد
تو را این چشم بستن ،مایه ی عجز و ترحم نیست
اینجا دشمنت کور است ، شاید کر
تو رفتی از زمین ، از آسمان می پایدت دشمن
تو آزادی و روزی بی هوا
نام تورا فریاد خواهم زد
میترا کیانی
موفق باشید