سرشار از حس
سرشار از حسِ بودنم
ایمانم میسوزانَد ،
حس نبودن ام
سرشار ازحس رفتن ام
عشق می سوزانَد ،
حس ماندن ام
ایمان به عشق و عشقِ به ایمان
تحریک میکند مرا ،
تا که تنها به دربِ خانه ی معشوقم نظرکنم
تا که روزگارِ بی تفاوتی ام را ،
فقط با نگاه او درمان بکنم
به عشقِ یارم و ایمانی که از اوست
طوری به شمع وجودش شعله به بالهایم زنم،
تا که وقتی به کویش برسم ،
بی سر و پا و بی پر و بال، به آنجا قدم نَهَم
آنوقت است که پشت درخانه اش ،
می ایستم و در میزنم
اگر که میهمانم کرد که هیچ ،
آنوقت ، از شادی پَرپَر میزنم
اگر که راهم نداد ،
تا ابد همانجا مینشینم ،
جای دیگری سر نمیزنم
همانجا میمانم تا که دلِ رئوف اش ،
براین خاکِ زیرپایش، بسوزد
درب را به عشوه ای بگشاید
پای نازش را ، به روی چشمانم نهد
آنوقت است که منِ خاکِ به شوق آمده ،
خودم را به پایش می اندازم ،
بوسه به روی بوسه ها به پایش زنم
من که دراین هفت آسمان وزمین جزاو،
کسی را ندارم که تکیه بر عشقش بزنم
بهمن بیدقی 99/2/28
موفق باشید