پرنده ای ام به روی بام یک خانه
گریزانم من از دیگرون از لانه
لانه ای داشتم در کنج درخت
زندگانی ای سرشار از مهر و شرف
بودم آن روزها من یک جوان
میپریدم از این شاخه به آن شاخه
دوان دوان..
تا آن لحظه دلم نلرزیده بود
تعبیر دل از عشق خیال پوچی بود
تا که او را میدیدم ؛ رنگ از رخم در میرفت..
این احساس عشق ، از قلبم سر میرفت..
تا که روزی رسید که نباید میرسید!
عشق او خنجری بود که به وجودم میرسید
عقابی آمد و او را از دلم ربود
لعنت بر آن روزی که تو تقویم دلم موند.
زندگی ام تکراریست
.
.بازهم میون این همه حس جای یک حس دیگر خالیست...
همه ی پنجره ها به روی من بسته شد
چشمانم از نَمِ اشک بارانی شد
احوال دلم با این همه درد تعریف ندارد
چشم دل از درد و غم ، سویی ندارد
منم آن پرنده ای که عشق را ؛ معنا میکند
عاشقی که سکوتش را ؛ فریاد میکند
خسته ام.!
نای پریدن ندارم..
نیتی برای پرواز ندارم..
پرواز من یعنی سقوطی دوباره
نمیتوانم برگردم باز ، به سوی آشیانه
زندگی!
دیدی با من چه کردی؟
چشم دل را باز هم تو کور کردی
وقتی پر پرواز نیست جز طعمه شدن ،
چاره ای دیگر نیست...