من بودم و یک مادرِ پُر رنج و درد
زیرِ امرِ یک پدر
کز خشم سرآمدِ زمان بود!
مادرم گاهی که خون می خورد
و رنگین چهره بود
به پدر خط و نشانه می کشید
که این چنین و آن چنانت می کنم!
.
.
.
اما من در زیر بارش
در کنارش خسته بودم
پدر هر بامِداد می گفت
بیا ای کوله مرجون!
زودِ باش چَسبُو بُوئمی!
وقت تنگ ست
روُ کرم و مرتضی را کن خبر
در کومه هاشان ای پسر!
چشم نداری تا ببینی
این همه
بر خاک افتاده سپیدار؟
بید ها را ننگریدی مُرده اند!
... و دیدم یک خِرَکدارِ غمین
بر دست او یک کاردِ خونین
کز میانِ بیشه زار می آمد
زیر لب می گفت
عجب!
ای دادِ بی داد
چه خری بود!
یادم می آید
که او را جای یک گاری
و اسبش
از مرادعلی خرکدار
با دو صد ذوق و
دو صد خواهش گرفتم!
که نفرین بر تبر!
کز سپیدار جان گرفت و
وز منِ بیچاره رنج!
چرا رنج؟
پس بگذارم که شب آید
و گرگان
اندک اندک
جانِ از رنجم بگیرند؟...
چون دگر به رنجِ سختِ ما نمی خورد!
در خیالِ کودکی ام
راستِ می گفت
از شکنجه او هراسان بود...
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد