قاب
دل دل کردنِ مغزم را ،
که شک داشت به او
خوب به خاطر دارم
شیطنت های دلم را ،
که شک داشت ،
به دل دل کردنِ مغز
خوب به خاطر دارم
زیبایی اش هوش ازسرِمن پرانده بود
لبخند ملیح اش ،
با گوشهایم کاری کرد ،
که شیطان نکرد
گوشهایم را چنان فریبی داد
که شیطان نداد
گوشهایم به حرفهایی ازنوع وجنسِ پند ،
دیگرهیچ بدهکار نبود
آنها را ،
به نشنیدنی عمدی کشانده بود
خوشگلی اش قند ،
در دلم آب میکرد
آب افتادنِ دهنم ازآنهمه زیبایی ،
ابهت دروغین ام را ،
مثلِ بستنی آب میکرد
عصایی که قورت داده بودم را ،
به اسیدی دلبرانه ،
در درونم آب میکرد
با پوزخندی به ازخود بی خودی ام ،
چهره ی جدی ام را ،
به فریبی و شیطنتش،
میریخت به هم و ،
خراب میکرد
پرتره ام اینک ،
راز دلم را فاش میکرد
عشق اش انگار با دلم سَر و سِرّی داشت
چون که تا مرا می دید ،
با تله پاتی خاصی ،
انگارهیپنوتیزم ام میکرد
چون که تا می آمد می نشست به کنارم
فی الفور مغزم را ،
- که همچنان به او شک داشت -
حسابی خواب میکرد
چندی نگذشت دیدم که تا می آید به کنارم ،
عشقش ، میسوزانَدَم
شمع وجودم را بدون اینکه نخ روی سرم ،
روشن باشد ،
به گرمای تن اش آب میکرد
هی میخواستم تن ندهم به صد رسوایی
ولی دلبری اش ،
مشتِ دلِ فریب خورده ام را وا میکرد
ولی یکباره نمیدانم چرا ؟
ولی ، مثلِ سوهان شد
از آنروز به بعد ، دائم روحم را
به دندانه های زِبرِ اعمالش ،
ساب می کرد
اول فکر کردم که تن ندهم به سوهان اش
ولی دیر شده بود
دیدم که چگونه میخراشید دلم را ،
گرچه ضعیف مینمود بدنِ زنانه اش ،
اما دستش قوی بود و اینهمه خراشیدن ،
با آرامشی شیرین ، همچو فرهاد میکرد
مجسمه ای شده بودم در دستانش
قبلاً فکر میکردم دوست دارد مرا
وقتی با سُمبه افتاد به جانم
تغییرداد همه وجودِ مرا ،
فکر کردم فرشته ای ،
یا پرنده ای میسازد جانِ مرا
ولی دیدم زشت ، همچو اهرمن ساخت
ظاهر و باطنِ مرا
همه اینها را به آرامشی ،
همچون فردی بی وجدان ،
بدونِ بو بردن ،
از ذره ای انصاف میکرد
انگار سادیسم داشت چون ،
وقتی با کارهایش عصبانی ام میکرد ،
از عصبانی شدن ام ،
حسابی حال میکرد
بعد هم مثلِ رنده ای شد و چوبی را ،
با آرامش همیشگی اش ،
- که مثلِ قاتلانِ خونسرد بود -
برداشت و دیدم که آنرا ،
تبدیل به قاب می کرد
بعد متعجبانه دیدم که چگونه با ریشخندی ،
عکس مُرده ام را به دستش گرفت ،
فاتحانه آنرا برای عبرتِ سایرین ،
درونِ قاب می کرد
بهمن بیدقی 99/2/10