باران که لب های غروبِ جمعه را میبوسد
دلم میخواهد ته مانده های دلـم را بردارم به خیابان ببرم.
خیابـانی، که فروشـندگانِ دورهگرد، با حلب های آتشین، جـایجایِ تناش را داغ زدهاند، با لبخـند گرد شدهاند دورِ آتش و تابشِ حرِ حرارت بر پوستِ صورتشان، مثل واکس برقشان می اندازد.
آنها، با حلب های آتشینِ کف خیابان برنزه میشوند.
باران که لب های غروبِ جمعه را میبوسد، جـنگ، بینِ زمیـن است و خورشـید
و ما تنـهایانِ بیسلاحی هستیم که زیرِ دستِ سنگینِ آسمان یکییکی تلـف میشویم!
که در پناهِ ناایمنِ خدای آسمانها
چه سبزها که زرد شدند و
چه زردها که به سرنوشتِ تکراریِ از چشم و شاخه افتاده ها دچار!
تنهایی،
همیشگی ست. اما عصرهای جمعه به استخوان میزند!
که دنیا، در یکی از غرو ب های جمعه اش که بارانی بود، قلم را در قلبِ دوات فرو کرد، و قلـم زد: عشق؛ و تنهایی، از اضافههای جوهر به کاغذ چکید؛ و زندگی، تلخ و تاریک و تـو در تـو کتابت شـد. از آن به بعـد بود که عاشــقها، عاشق بودن را فراموش کردند و معـشـوقها، عشـق را نجسـتند، و از آن جمعه به بعد، در همه ی جمعه های بارانی، هرچه ماند، تلخِ تنهایی بود.
اما، خودمانیم
«چه خوشبخت هستید شما
شما که از اندوهـناکترین روزها
تنـها
عصــرهای جمعه را
بخاطـر دارید»*
نوید خوشنام جمعه 18 دی 94
*: سطورِ در گیومه از استاد حسن آذری ست