گریه های بی دلیل این بار گریبانم گرفت
راست میگفت شور دل اخر یکی دستش گرفت
در میان آن همه حرف و سخن قلبم شکست
چون شنیدم با تمام جان به پیش او نشست
نا خداگاه اشک من افتابی شد بر چهره ام
تیرگی دورم گرفت شادابی شد از دیده کم
رفتم و امین به لب تا که دروغ باشد خبر
ترس و بیم و اضطراب اخر شکسته شد کمر
دیدمش با چشم خود آسوده خاطر گشته بود
بی حیا با جان و دل بر دیگری دل بسته بود
بر طواف دست او دست کسی پیچیده بود
از برای بوسه ها بر قامتش ایستاده بود
در جواب روی او خنده به لب ها میگشود
اسم او را چون غزل با صوت زیبا میسرود
قدرت همراهی و ایستادگی پایم نداشت
ردپای جوی خون ؛اشکم به گونه میگذاشت
در میان آن همه شور و نشاط و اشتیاق
ناگهان چشمان او روی مرا کرد انتخاب
خط دید چشم او بر چشم من ارام گرفت
رغبت خنده به لب در صورتش پایان گرفت
از بلندای جنون بر ریشه ی خجلت نشست
در وجودش واهمه بر چشم خود پلکی نزد
لحظه ای امد به یادش لیلی قلب من است
روزی او بر جان من بوده امید هر نفس
او نمیگفت و نگفتم حرفی از درد فراق
موی بی رنگم نشان از این غم و سر نهان
دیگر از بهر نگاه بر او نبودش هیچ مجال
گوشه لب بر چشم من خنده بزد با اب و تاب
رفت و من بازم شدم غرق لب و لبخند او
بی قرار و بی نسیب روز از نو و روزی ز نو