مزدِ ترس
دهکده ای بود که مردمانش ،
از خروس خون تا به شب ،
با هزاران ، مشقت ،
کارها می کردند
ولی درقبال آن یک پاپاسی پولِ سیاه ،
از مباشرِ امینِ کدخدا ،
دریافت می کردند
در قبالش او را ،
سخت دعا میکردند
ولی وقتِ خرید ،
اجناسی گران ،
به همه زحمتکشان ،
قالب می کردند
آنهم به چه نحوِ ضایعی ،
وقتی چیزی میخریدند یک لحظه ی بعد ،
باید نرخ آن را ،
سؤال می کردند ،
چون دلیل نداشت ، فرق نکرده باشد
آنها باید ، با نرخ جدید ،
ابتیاع می کردند
درهرحال ، خوش میگذشت به همه
روزی در ده ، بلوائی شد
گفتند: بیایند همه
به هرکس ، یک کیسه نمک ،
آنهم مجانی ، میدادند
شاخ بر سرهایشان ، روئید همه ،
آخر اینهمه لطف !
ازچه بابت به آنها می دادند ؟
یک کسی مِن مِن کنان با صد حیا ،
با نرمی گفت :
این همه لطف ، ازبهر چه است ؟
ما که درقبالِ آن کاری نکردیم
مامورِپخش ، با تندی گفت :
این مزدِ ترسِ شماست
وقتِ مردم را نگیر،
بیا این کیسه نمک ، مالِ شماست
گفت نمی خواهم چون ،
از سرِ من ، زیادترست
گفت اگر نگیری اش ،
بارِبعدی ، نمک نیست ،
یک قوطیِ ،
پُر زِ زهرِمارست
اگر فکرت عوض شد آمدی ،
باید آنرا بگیری جای نمک
بدی اش این است که درآنصورت ،
بعد ازخوردنش ،
باید از اورژانس دِه ، گیری کمک
می دانی آورژانس دِه هم ،
هزینه ش معادل است :
با یک تریلی ازهمین نمک
بهمن بیدقی 98/12/15