مثنوی قصه ی زیبای من اسمت
پهنه ی قصه ی شب های من است
من و این قصه ی بیداد و فغان
مانده بر جا و دلی بس نگران
سرخوش و مست و گرفتار شدم
اینچنین بود که بیدار شدم
مثنوی ؛ جوشش احساسم بود
مثنوی پوشش احساسم بود
مانده بودم که چه آیین دارم؟
یا چه گفتار دل آذین دارم
ناگهان چشمه ی جوشای درون
جوششی کرد و در آمد از خون
مثنوی بود و پریشانم کرد
سادگی بودم و ویرانم کرد
سرخوش و مست و غزلخوانم کرد
عاشق شیفته ی " آنم " کرد
جوششی بود و در آمد به وجود
پس از آن نیز همین خواهد بود
این سخن بود و «سروش» از دل خویش
مثنوی گفت و در آمد همه پیش
پیرو نظم نظامی بودم
در سخن پیرو جامی بودم
ریزه خوار سخن خرد و کلان
الکنم مانده سخن چون دگران
سخنم مانده به دل باز خموش
تا کجا نعره زند باز «سروش»
این سروشی است که از جان خیزد
از دل روح پریشان خیزد
جوشش ناب غزل واره ی ماست
اندکی گر چه که خام است ، رواست
خامی این سخن از من بپذیر
ظاهر از دست نه و پندی گیر
غرض از گفته ی من ، این باشد
رهنمای سخن ، آیین باشد
زیبا سرودید