قطعه یازدهم از کتاب
*** نسل سوخته ***
مرا در غارهای طولانی
و در دالانهای بلند «رِقّیم» مدنیّت و ابدیّت
و در رؤیایی بس حیرتزا قرار ده
تا سپیدهترین یلداهای زمان را
در خویش بنگرم
و چه خوش میدانی که امروز همان فردای قدیم است
که وعدهی آن را به من داده بودی.
تکلّم نامت آسان نیست برای من
که تلفظ را سکوت معنا کردهام.
میخواهم اینبار پنجرهی سینهام را
به درون باز کنم
و در آنجا به دیدن مژگانت بنشینم.
بیگمان فصل مژگان تو فصل رویش آلالههاست،
شاید از درون،
به خودِ خودم پی ببرم.
مرا به حرای چشمانت دعوت کن.
تو خوب میدانی که وجودم
سرشار از تکلّم حیرت است.
مرا به عاشقانهترین ثناها راه ده
و تقدیر مرا از کنار آینهها
دوباره برگزین
تا در عمق وجود آینههایت
قبل از ازل و بعد از ابد را دریابم
و چه زیباست راه گرفتن
و خیره شدن نگاهم به سویی که مرا میخواند!
تو را مییابم هردم در نفسم.
تو را مییابم هردم در نقشینهام.
تو را مییابم هردم در آیینهام.
مرا صلا ده تا دوباره دریابم درونم را.
باقر رمزی باصر
دستمریزاد