سورئال
باز من بودم و تنهائی
تنهائی ام گفت : بهمن ! خسته شدیم ، لااقل سرگرم بازی شیم
گفتم چه بازی درنظر داری ؟
گفت : تو که طراحی ، من واژه میگویم تو هم طراحیَش کن ، خیلی می چسبه
گفتم : بَدَک نیست ، فکر خوبیست
شروع کردیم ، گفتم : اولین واژه ؟
گفت : غم
کافه ای را من کشیدم ، قهقهه ، خنده درآن پُر بود ظاهراً بی غم ، ولیکن باطناً پُرغم
یک عالمه شهوت ، رقص و مستی ، دود و افیون ، بمنظورِه فراموشیه وجدان درد ،
یک قفس ظلمت ، برای روح والا ونفیس ما که انسانیم ، تنگتر از تنگ وبواقع ، کمتراز کم
گفت : شادی
من بهشتی را کشیدم که خدا تنها درآن ، جاریِ جاری بود ، همش پُربود ... از شادی
بهشتی پرسلام و پرسلامت ، پر ز امنیت ، ولینعمت خدایم بود درآن ، هادی
گفت : یاری
یکی را من کشیدم داشت می افتاد از دره ... دستی گرفت او را ،
چه زیباست این کمک کردن به همدیگر، دست گیری ، هم یاری
دو دشمن را کشیدم یک تن از آنها به مشکل خورد ،
آن یکی گفت : اینجا مکان دشمنی نیست ، ولیکن دوستی ، آری
گفت : آزادی
او منتظر بود یک کبوترسفیدی رسم گردد در نوکش چند برگ زیتون ، مارکِ آزادی
اما ، یک عالمه پروانه ی رنگی و زیبا را کشیدم که ،
جملگیشان پرکشیدند ازهمه دلها ، ازهر نژادی و زِ هر وادی
گفت : آرامش
من خانواده را کشیدم که کنارهم به نوبت ، میخواندند کتابی را ، بقیه گوش میدادند ،
در فضائی پُر ز آرامش
شاد بودند درکنارهم ، همیشه خنده برلب ، معنی یک اجتماعِ خوب ، بدون طرد وهیچ رانش
گفت : انسان
فردی را کشیدم من ، که داشت به بینوایی - عاری ازهرسرپناهِ امن - غذا میداد ، معنیِه انسان
فردِ دیگر، دست یک گمگشته دستش بود ، راهنمائی میکرد او را اینچنین ، اینسان
گفت : شیطان
من فردی را کشیدم که گیلاسی ازمستیِ دنیا را تعارف کرد ،
ازدیگران هم که پرسیدم : میدانید او کی بود؟ همه گفتند شیطان
دستهایم گیلاس را رد کرد . بله ، اعلام جنگِ من ، با شیطان ،
که عمریست در تکاپوست دراینجاها ، به مانندِ کِش قیطان
گفت : دنیا
من یک قفس را میکشیدم یک پرنده دردرونش بود کِز کرده ، میگریست دائم (یک تشبیه از دنیا)
درمیان میله ها ، دربی نبود اصلاً ، فقط درخواب میرفت او به بیرونش (در دنیایی از رؤیا)
گفت : دیوانه
من خودم را می کشیدم که با او - یعنی تنهایی - شناوربودیم دردنیا ، عالمی مملو ز دیوانه
گفت : دراین صحنه ، دیوانه منم یا تو؟ گفتم : من ، تو که رازصعودی سوی دیدارم با یارم ،
از این دخمه ی ویرانه به آن خانه و کاشانه
گفت : همسر
من یک همقدم را می کشیدم که تمام لحظه ها دستم به دستش بود ، معنیه والای یک همسر
من یک گل مریم کشیدم که می پژمرد وقتی که او رفت ، فقط از من تنی ماند ، یک تنِ بی سر
گفت : حیات واقعی
فردی را کشیدم که دمِ مرگ بود ، کوله اش پُر بود از...اعمال خوبی که ، رضای یار درآن بود ،
میخندید چونکه براتی داشت برای خویش ، برای آن حیاتِ واقعیِ خویش
یک کوچ دلچسب ، از این دنیا به آن دنیا ،
از یک اتاقی که نفسگیرست به مکانی پُر ز اکسیژن ، بیشتر از بیش ، به حیاط واقعیِ خویش
گفت : محشر
من کفن پوشی کشیدم که بیرون آمد از قبرش ، در آن دنیا ، در محشر
کفِ دستی بزرگتر از تمام قد او را من کشیدم که میانش یک دهانی بود ،
که میگفت ماجرای آنچه را شد ، در فضائی کاملاً بی شرّ
گفت : مرگ
یک مؤمن کشیدم که گلی خوشبو می بوئید ، حدیثی از رسول الله ،
تمثیل زیبایی - ازتولدی تازه - به نامِ مرگ
انسانی کشیدم ، درآبِ زلالی خود را می شست ، سبکبار شد و تازه ، بسانِ برگ
گفت : روح
جسمی را کشیدم راه میرفت ، راه بود از روح
همان جسم را کشیدم بی کم و کاست ولی بی جان ، دگر راه هم نرفت بی روح
گفتم : بس است. هردومان خسته شدیم دیگر
می دانی چه مدت صرف بازی گشت؟ 14 ساعت . همه آنچه تو گفتی را کشیدم من به تنهایی
اینهم 14 تابلو آنهم ، " سورئال " تقدیم به دوستٍ خوب و همراهم ، تنهایی بهمن بیدقی 98/7/19
درودبر این نوشتن های زیبای شما
شاعرگرامی