شعر به شعر ؛دود به دود؛ جهان را من ديده ام ...
خونافرين و بي حالم ؛من تنها زندگي راجندگيده ام...
غمگينم نباش؛ فريادم شو !من ديگر اندوهگينم...
سكوتم ،خرابم ،ويرانم ،من فريادت را شنيده ام...
قصه هايم را شنيدند و فهميدند من چقدر خنديده ام
باران را بوسيده ام و ديدند من در نبودت رقصيده ام
ديدم مردها اشك ريختند و خاطراتشان در الكل مرده اند
ديدم سرنوشت بيداد نميكرد و فرياد ها ديگر در گلو مرده اند
مونث و مذكر ندارد اين جا همه بسيار بريده اند
من تمامي مردن هايشان را نقاشيِ بي نگاه كشيده ام
هنوزم خوب است و ديكه انطور كه ميگفتي باران نميبارد
انگار كه خواب است و انطور كه دوست داشتي چاي به دهان نميايد
انجا كه كتاب است ،من باز رفته ام ...داستان هايش را خواندم و به جايشان رنجيده ام
اينجا كه ديوار است من هم باز خفته ام ...نقاشي هايم را چسباندم و ديگر انان را نفهميدم
از جدايي مينويسم و از وصال ديگر شاعري صداي شعري ندارد!
اي بغضِ نابكار اينبار گر بگير كه ديگر ، اينجا ، كسي دلي براي گرفتن ندارد!
شاعر : مبينا معدني