مثنوی فاطمی
بادِ پاییز پی گلشنِ راز آمده بود
گرگِ بیرحمِ اجل سمت حجاز آمده بود
آفتابِ نبوی .. بر لبه ی بام رسید
آخرین ثانیه ها نیز به اتمام رسید
شمع آشفته و پروانه حزین بود .. ولی ...
جسمِ بی جانِ نبی روی زمین بود .. ولی ...
.
عدّه ای بی بته مشغولِ خیانت بودند
وسطِ سینه زنی فکرِ خلافت بودند
اشکهای به زمین ریخته را گِل کردند
موقع غسل و کفن تعزیه را وِل کردند
این جماعت ز توّلای علی بیزارند
از همان روزِ ازل .. در صددِ آزارند
سرزمینِ دلشان بُخل فراوان دارد
جای خون در رگشان تفرقه جریان دارد
یادشان هست جهاز شتر و دستِ امیر
سوره ی مائده و آیه ی ابلاغِ غدیر ...
یادشان هست ولی فطرشان آلوده ست
هم سخن گشتنِ با این سه نفر بیهوده ست
شک ندارند علی از همه درویش تر است
عزّتش پیش خدا از همگان بیشتر است
گوی حق را که ز دستان ولی دزدیدند
تکیه بر تخت قضا داده به حق خندیدند
خنده کردند .. ولی آتش شان سرد نشد
چون علی یاورِ آن حاکمِ نامرد نشد
اگر این شیرِ قلندر نشود دست آموز ...
میشود شعله حقّانیتش خرمن سوز
باید این قافیه ی باخته را بُرد کنند
غرض آنست علی را پس از این خُرد کنند
روزها میگذرد .. " حادثه بر می آید " ...
صبرِ این قومِ به حج رفته به سر می آید
حاجیان گوش به لفّاظی رندان دادند
به خبیثانِ بنی ساعده میدان دادند
بوذر و جابر و عمّار زمین گیر شدند
بعد از آن روز شغالان همگی شیر شدند
سُرخ شد صورتِ زهرا ز کُتک .. امّا باز ...
غصب شد ارثیه ی باغِ فدک .. امّا باز ...
دیوِ دیوانه به سر وقتِ غنیمت آمد
دزد این مرتبه با حربه ی بیعت آمد
خصم یکبارِ دگر رو به تحکُّم آورد
ظالمی آمد و یک عالمه هیزم آورد
دادرس نیست به شکوایِ علی گوش کند
آتشی را که فراهم شده خاموش کند
کوچه لبریز ز دلواپسی و واهمه بود
آنهمه مَرد .. ولی شیر فقط فاطمه بود
گفت : ای آنکه نگاهت غضب آمیخته است
پشتِ دروازه ی خیبر جَنمت ریخته است
تو که باشی که وقیحانه به این در بزنی
نمکم خورده .. نمکدانِ مرا می شکنی !؟
تو و آن پیر که در سفسطه میرِ عربید
نانجیب .. آمده بیعت ز علی می طلبید !؟
جاهلانید و به جهلِ خودتان می نازید
نقلِ ما نیست .. شماها به خدا می تازید
او رَجز خواند و عدو یکسره سیلی میزد
تا نفس داشت به آن صورتِ نیلی میزد
عرقِ شرم ز رخساره ی دین می افتاد
هی عدو میزد و او روی زمین می افتاد
میزد از دور علی بود و تماشا می کرد
دستِ او بسته و با درد مُدارا می کرد
بُردباری وسطِ تفرقه بی جانش کرد
تازیانه زدنِ فاطمه داغانش کرد
آخرین ضربه چنان بر شکمِ مادر خورد
که جنین با لگدی در شکمِ مادر مُرد
مثنوی فاطمی
بادِ پاییز پی گلشنِ راز آمده بود
گرگِ بیرحمِ اجل سمت حجاز آمده بود
آفتابِ نبوی .. بر لبه ی بام رسید
آخرین ثانیه ها نیز به اتمام رسید
شمع آشفته و پروانه حزین بود .. ولی ...
جسمِ بی جانِ نبی روی زمین بود .. ولی ...
.
عدّه ای بی بته مشغولِ خیانت بودند
وسطِ سینه زنی فکرِ خلافت بودند
اشکهای به زمین ریخته را گِل کردند
موقع غسل و کفن تعزیه را وِل کردند
این جماعت ز توّلای علی بیزارند
از همان روزِ ازل .. در صددِ آزارند
سرزمینِ دلشان بُخل فراوان دارد
جای خون در رگشان تفرقه جریان دارد
.
یادشان هست جهاز شتر و دستِ امیر
سوره ی مائده و آیه ی ابلاغِ غدیر ...
.
یادشان هست ولی فطرشان آلوده ست
هم سخن گشتنِ با این سه نفر بیهوده ست
شک ندارند علی از همه درویش تر است
عزّتش پیش خدا از همگان بیشتر است
گوی حق را که ز دستان ولی دزدیدند
تکیه بر تخت قضا داده به حق خندیدند
خنده کردند .. ولی آتش شان سرد نشد
چون علی یاورِ آن حاکمِ نامرد نشد
اگر این شیرِ قلندر نشود دست آموز ...
میشود شعله حقّانیتش خرمن سوز
باید این قافیه ی باخته را بُرد کنند
غرض آنست علی را پس از این خُرد کنند
روزها میگذرد .. " حادثه بر می آید " ...
صبرِ این قومِ به حج رفته به سر می آید
حاجیان گوش به لفّاظی رندان دادند
به خبیثانِ بنی ساعده میدان دادند
بوذر و جابر و عمّار زمین گیر شدند
بعد از آن روز شغالان همگی شیر شدند
سُرخ شد صورتِ زهرا ز کُتک .. امّا باز ...
غصب شد ارثیه ی باغِ فدک .. امّا باز ...
.
دیوِ دیوانه به سر وقتِ غنیمت آمد
دزد این مرتبه با حربه ی بیعت آمد
خصم یکبارِ دگر رو به تحکُّم آورد
ظالمی آمد و یک عالمه هیزم آورد
دادرس نیست به شکوایِ علی گوش کند
آتشی را که فراهم شده خاموش کند
کوچه لبریز ز دلواپسی و واهمه بود
آنهمه مَرد .. ولی شیر فقط فاطمه بود
گفت : ای آنکه نگاهت غضب آمیخته است
پشتِ دروازه ی خیبر جَنمت ریخته است
تو که باشی که وقیحانه به این در بزنی
نمکم خورده .. نمکدانِ مرا می شکنی !؟
تو و آن پیر که در سفسطه میرِ عربید
نانجیب .. آمده بیعت ز علی می طلبید !؟
جاهلانید و به جهلِ خودتان می نازید
نقلِ ما نیست .. شماها به خدا می تازید
او رَجز خواند و عدو یکسره سیلی میزد
تا نفس داشت به آن صورتِ نیلی میزد
عرقِ شرم ز رخساره ی دین می افتاد
هی عدو میزد و او روی زمین می افتاد
میزد از دور علی بود و تماشا می کرد
دستِ او بسته و با درد مُدارا می کرد
بُردباری وسطِ تفرقه بی جانش کرد
تازیانه زدنِ فاطمه داغانش کرد
آخرین ضربه چنان بر شکمِ مادر خورد
که جنین با لگدی در شکمِ مادر مُرد
اثرِ ضربه ی شلّاق .. به صورت مانده ست
فاطمه گوشه ی در اشهدِ خود را خوانده ست
رنگ از چهره ی او رفته .. خدا رحم کند ...
میخ در سینه فرو رفته .. خدا رحم کند ...
علّتِ خلقِ جهان از نفس افتاد .. ولی ...
همه دیدند دراین فاصله جان داد علی
آنکه میسوخت دلش از اثرِ میخ علی ست
آه ... مظلوم ترین آدمِ تاریخ علی ست
روی این در که پیَش خون خدا ریخته است
تا ابد بیرقِ یا فاطمه آویخته است
عاقبت قسمت ما نیز ظفر می گردد
" یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد "
مهران ساغری
بسیار زیبا و شورانگیز بود
عالی
دستمریزاد