« پير خردمند »
من اندر آتش سوزان ، همان پيرِ خردمندم
حفاظت مي كنم از خود،به الطاف خداوندم
خِرد برمن بشد رهبر،جهان در نزد من هيچ است
خِرد پيوند زد بر من ، زِ پيوندش خردمندم
جفا و جور اين مردم، زند آتش به جان من
به حق باشد چو پيوندم، نسوزد بند و پيوندم
عجب ديوي سر راهس ، مرا اندر كمين باشد
تجمل هاي دنيايي ، كند دلبست و پابندم
به دنيا در تكاپويم،كه خود بيرون كشم از آن
فريبم مي دهد دنيا و بـر پا مي نهد بندم
كند آزادي ام عنوان ، ولي از فتنه ي دوران
چو صيدي دست صيادان ،زِ دام فتنه گيرندم
زِ دنيا هـر چه بگريزم ، مرا اندر ميان آرَد
هوس مأمور من باشد ،چو بگريزم ، بيارندم
نظرهاي دراز من ،هوس را مي كند تحريك
دو تا همدست مي باشند، زنند بر دست دستبندم
رهي نَـبْود در اين دنيا ،رهايي از دغلهايش
اگر راهي توان جويي ، رهي نَـبْود بجز پندم
خدايا يك نفر تنها، چه سازم با دو صد دشمن
نـباشد چاره اي بر من ، بجز لطف خداوندم
به اسم اعظم يزدان ، پناه آرَم كه نـتوانند
اگر دشمن دوصد باشند، نشايدشان كه جويندم
غبار غم دلم بگرفت ، ندارم آرزو از كس
به درگاه خداونـدم ، مداماً آرزومنـدم
طراز مُلك خالق را ، نمي شايد بدست آرَم
وگرنه ريشه غم را ،من از اين ملك مي كندم
سر گردنكشان نتوان ، از اين گردن به در باشد
سر گردنكشان آرند ، در اين راهي كه آرندم
دلا در حصن الله ايي ، خدا را ياد كن اي دل
چو بر ياد خدا باشي ، صفا بر دل بـبارندم
به كار خود كفايي و قناعت ،كار من بگذشت
قناعت بود در كارم ، زِ كارم آبرومندم
سر مويي بدستم داد آن ، از روزگار پيش
سر مويي بدستم باشد و امروز پاي بندم
من آن داناي خُرسندم ، كه در بازار و محفلها
به شكل رهنما باشد ، نصيحتهاي خرسندم
همان شيرين كلام هستم،كه شهدش هركسي نوشد
مداماً نوش جان سازد ،كلامي همچنان قندم
من آن پند بزرگتـر را شنيدم ، بلكه بـتوانم
به گوش ديگران گويم، سخنهايي كه گويندم
نصيحتهاي ناصح را شنيدم ،من به گوش دل
نصيحت با خودم گفتم :كه شايد خود هنرمندم
من آن دانا دلي هستم ، كه از دانايي و دانش
تو را از چاه برون آرَم ،اگر هستي تو دلبندم
بيا جانا زِ من بشنو ، شكر پاشم به كام تو
گر از دستم شكرنوشي،من از دست تو خرسندم
نصيحتهاي دانشجو، چراغ فرد گمراه است
كس اَر اين نكته را داند،طلا گيرد كمربندم
خدايا كار من اين شد ، كه بنويسم نصيحتها
كه شايد زآن نصيحتها و فيضش طُرفه بربندم
نصيحت بشنويد ازمن،كه حرف من زِ حق است
زِ ظلمتها برون رفتم ، من از لطف خداوندم
وفا نَبْود در اين مردم، دغلكارند و سنگين دل
وفا چون نايد از اينها ،دل از كردارشان كَندم
من از رفتار اين مردم ، زِ بس آزارها ديدم
زِ بس آزار من دادن ، بريدن بند و پيوندم
وفا و مهرباني را ، بـجُستم از حقيقت جو
چو با مهر و وفا باشن،رها مي سازن از بندم
تو اي جوينده ي دانش، به دانش پي بـبر جانا
كه بعد از من در اين دنيا ،نـباشي آرزومندم
به دانش هرچه بگرايي،صلاح كار خود جويي
بجو اين نكته را از من،به خود برگير اين پندم
به دانش پي بـبر جانا ،كه جهل اندر سر راهس
من از دانش مدد جُستم ،كه راه جهل بـربندم
من از دانش سخن گفتم: بگفتم آنچه دانستم
كه تو دانش بـياموزي، نـباشي آرزومندم
نصيحت بشنويد از من،كه هر اجماع فردي را
نصيحت لازمش باشد ، مبر از ياد خود پندم
ازآن دشتي كه سر سبزست،خرمن ميكنند گندم
اگر بذري نـكِشتم ، از آن خرمن نمي دندم
به باد خرمن مردم ، نـمي شايد زدن ياران
به طول عمر خود ياران ،زِ مردم خوشه ناكندم
اگر در خودسري هستم و يا خودكامگي دارم
به جنّت ره نمي دندم ، به كار خود گذارندم
اگر در گمرهي ماندم ،نـباشم من به راه حق
نـباشد جاي من جنت ،به سوي دوزخ آرندم
توانگر يا توانايي ، نـمي آيد به كار آنجا
بجز حرفي كه از دينم ، برايم بود و گويندم
به آب دين بشوئيدم ،وگرنه من كثيف هستم
به آب زمزم و كوثر ، اگر آخر بـشويندم
سرم تسليم حق گر نيست،سري نَـبْود كدويَست اين
خجالت آور است آنجا، از سر هر چه پُرسندم
تو اي دانا پسر بـشنو ، حقيقت را مبـر از ياد
اگر بر ياد حق باشي ،من از دست تو خُرسندم
خداوندا ترحّم كن ،دَم مرگش حسن تنهاس
نمي دانم چه دريابم ، چو در مرقد گذارندم
٭٭٭
موثر و زيبا بود