کنارم بود
ولی مال من نبود
نگام میکرد
ولی منو نمیدید
یه حالِ غریبی داشتم
نمیدونستم چمه
یا شایدم میدونستم و ترجیح میدادم خودمو به ندونستن بزنم
نمیدونستم باید خوشحال باشم که الان کنارمه؟
یا ناراحت که شاید دیگه نبینمش، ناراحت از اینکه اگرم ببینمش، مال من نباشه...
هی میپرسید چته؟
میگفتم هیچی
ولی این هیچی از اون هیچیا بود...
از اونایی که یه دنیا حرف توشه، از اونایی که خودش باید میفهمید چمه...
از اون هیچیایی که توش یه دنـــــیا بغض نهفته...
ولی فکر کنم حالمو فهمید
تو همین حال و هوا بودم که واسه یه ثانیه یه گرما و لطافتِ خیـــلی قشنگُ حس کردم...
دستشو گزاشت رو صورتم، سرمو برگردوند سمت خودش و با زبون بی زبونی سعی میکرد بهم بگه کاش میتونستم کاری کنم...
دلم میخاست تو همون ثانیه ها میموندم،
دلم میخاست دستمو بزارم رو دستش و محکــــم بچسبونم ب صورتم...
دلم میخاست مال من بود،
خودش
روحش
جسمش
قلبش
فکرش
همون لحظه بود که یاد این شعر افتادم:
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی...
#پیمان_بهجتی
دلنوشته زيبايي است