من پیش از این ترانه ی رنج را سروده ام
آهنگ غمگنانه ی درد را شنیده ام
با من مگو حدیث وصل هجرانم آرزوست
چون در ره وصال چه ها که ندیده ام
هیهات ز مردمان نیک خوی بد سرشت
صدها فسون را به فسانه سنجیده ام
گویند که ما مرید پیر مغان بوده ایم ولی
زین پیر و هم مرید او دل بریده ام
بر سر گره کرده دستار دین ولیک
زیر قبا رخت فتنه را دیده ام
دجال شهر عشق گشته اند این شیوخ
شر و فساد را ز این ها چشیده ام
همراهشان سخن وحی شنیده ام چنین
بار امانتی به ملامت کشیده ام
هر وعده ای که رسید به این پیرخسته دل
ناموس بی حیاست که هر جا دیده ام
گر قوم موسی و عیسی بی وفا شدند
من از مسلمانی خویش دیگر رهیده ام
ما را رها کنید در این رنج بی کران
با این دل کباب به رباب دل سپرده ام
بیزارم از منبر و گریزان ز مسجدم
بس طعنه ها از این ناکثان شنیده ام
پوشیده اند جامه دین برتن و هیهات
این جامه را به جز فریبی ندیده ام
ارزان فروخته ام کاسه ی می فروشی ام
اکنون خمار می و غریب میخانه ام
بر طبل دین کوبیده و ناقوس می زنند
دیگر از این صدا و درا دل بریده ام
ای ناکسان ز بی کسی ما برده اید گنح
رنجی برای این نهفته گنج کشیده ام
دلقم اگر که ارزان خریده اید نوش جان
رحمی بر این شکسته دل بی قرینه ام
شیرین مرده است و فرهاد در عذاب
این قصه ای است که از فریب بس شنیده ام
بسيار زيبا و مبين مشكلات جامعه بود