در پیله اش غنوده بود دلِ همچون پروانه ام
با تابشِ پرتوِ نور، پرید دلِ دیوانه ام
تلالو و روشنی ات، تاریکی از قلبم ربود
با نورِعشقت ای صنم، نغمه ایی عاشقانه ام
دیوانه شد پروانه ام، با خندۀ شمعِ نگات
دلم گواهی داد و گفت: عاشقی صادقانه ام
آگاه شدم از سِرِ عشق، با روشنیِ پرتوت
مستِ شرابِ کهنه ای، از نورِ آن پیمانه ام
با نورِ عشقِ ابدی، وضو نمودم به یقین
در کعبۀ زرتشتِ تو، بندۀ صاحب خانه ام
فدیه نمودم سَرِ خود، اندر طوافِ ساحتت
رهروِ نورت ای صنم، با سجده ای رندانه ام
زهد و ریا و هستی ام، دادم به پایِ همره ات
روشن ضمیر به نورِ آن، فرشتۀ فرزانه ام
نجوا و التماسِ دل، نیوش نمودم به کرار
با نورِ قلبم تا ابد، دلدادۀ جانانه ام
در این وادیِ پر خطر، چوبِ، فلک خوردم بسی
تنبیه بدستِ سرنوشت، با دار و تازیانه ام
به گوشۀ میکده ای، گزیده ام عزلتِ دل
ساقی به نورِ باده ات، من مستِ این میخانه ام
خونِ سیاوشان به دل، سوکِ سیاوش بر لبم
برعشقِ اولینِ خود، عاشق و جاودانه ام
اضدادِ جاودانی اند، ظاهر و باطنم چنان
جسمم چو فراشِ غضب، با روحی شاعرانه ام
در زمهریرِ بهمنم، بی جان و جانان مانده ام
منتظرم روشن شود، سیاهی شبانه ام
با آن بتِ بت پیکر و آن صنمِ بت چهره ات
من بت پرستِ بتِ رویِ، بتِ آن بتخانه ام
گرآن فروغِ چشم من، دوباره تابد به دلم
از دل به چشمم پا نهد، مرواریدِ دردانه ام
بسیار زیبا بود