هنـوز کلاغـم و با سقـوط آشنا نشدم
به ترسِ مترسکِ مرگزار مبتلا نشدم
اگرچه پَرید خُرافههایِ تلخِ خوشخبری
شریکِ دروغِ خُطوطِ رویِ دستوپا نشدم
من از همه بیخبرم، نه گرمِ نامهام، نه خبر
ولی به هوایِ سکوت، غرقِ ناکجا نشدم
پَرَم به هراسِ هجومِ سنگها نشسته، ولی
به خاطرِ اَنگِ نُحوسَتَم، کمی دعا نشدم
چه سایة نحس و سیاهچادری اسیرِ مَنَست
که بعدِ سقوط، از آن، هنوز هم جدا نشدم
چرا که زمانِ نِشَستَنَم به رویِ بامِ شما
برایِ ستونِ خرابِ خانهتان عصا نشدم
سؤالِ همیشة من جوابِ سنگبارِ شماست
نپرس جوابِ سؤالِ سنگتان چرا نشدم
اگرچه نمیرود از سَرَم هوایِ نان، ولی
به پـایِ تَرَحُّـمِ دانـههایتان گدا نشدم
چگونه شبیهِ شما شَوَم-دُورَنگ و شُوم-که من
کلاغِ سیاهَم و هیچ گـاه از شما نشدم
به خاکِ فریبِ شما رسیـد بارها زُورَقم
در آن زُورَقی که تمامِ عمر ناخدا نشدم
همیشه صدایِ دروغ میرسد به گوشِ دلم
چرا که هنوز من از فریبتان رها نشدم