نغمه های سینه بوی خون گرفت
کینه ی دیرینه بوی خون گرفت
تیغِ ناحق مرکز حق را شکافت
ناطقِ قرآنِ مطلق راشکافت
ازشکاف آسمان خون میچکد
از دل صاحب زمان خون می چکد
دست ناپاکی،سرِ پاکی برید
مستِ انگوری سرِتاکی برید
شهر جای مردم بد مست شد
کوچه ی حق محوران بن بست
از کران تا بیکران توفان و شب
بار دیگر روز شد پنهان و شب
ختمِ رحم و رأفت و محبوبی است
خط پایانِ تمام خوبی است
کوچه ی بازار تهمت بسته شد
واقعیت ها به هم پیوسته شد
آسمان را زیرِ پا لِه می کنند
ماه را پوشیده با مه می کنند
زشت و زیبائی برابر می شوند
شیر وخون درهم شناور می شوند
شهر دل را کوچه ی شب کرده اند
تکیه برسایه مرتب کرده اند
آب هم باداغ هم راهی نداشت
برگ هم با باغ همراهی نداشت
عشق راباچشم آهو می کشند
روی چشم کور ابرو می کشند
یار را با طره ی مو می خرند
روح را با ظا هر رو می خرند
آدمیت واژه ای معکوس شد
ننگ، مُهر دفتر ناموس شد
عقل ها را با ترا زو می کشند
آ دمیت را به با زو می کشند
عقل و منطق را به زور آورده اند
نور را با جبرِ کور آورده اند
عقده ها باهم تبانی می کنند
آسمان را بایگانی می کنند
در لجاجت زندگانی کرده اند
پیر علم اند و ندانی کر ده اند
ازتکبر بندگی گم می شود
در تنفر زندگی گم می شود
از همین کج رفتگی ها سوختیم
از گروه سادگیها سوختیم
آب کی میشوید این ناپاک را
رحم کی میسازد این صفاک را
ایلِ انسانی به شام غم رسید
نفسِ قابیلِ بنی آدم رسید
نیمه ی شیطانیِ نی، ساز شد
شاهِ دل زندانیِ سرباز شد
زخمِ چرکین زمین سَر باز کرد
پشه شد سیمرغِ شب،پرواز کرد
سایه از خورشید والا تر نشست
شرک از تو حید بالا تر نشست
سفره ی کف روی دریا باز شد
خطبه ها ی دف طنین انداز شد
صورت آیینه وارو کرده اند
شرم را در اصل جاروکرده اند
آب روشن داغِ را بر دل گرفت
ختم برگ و باغ را در دل گرفت
بر نمی خیزد نفس از ایل درد
یخ فروشان،مدعی های نبرد
خوابِ سنگین کم زخواب مرگ نیست
ریشه ی پوسیده یارِ برگ نیست
در شبِ سردِ توهّم مانده ایم
آشکارا ، مردم کم مانده ایم
خسته هستیم وشکسته بازهم
رشته ی ازهم گسسته بازهم
موریانه در میانِ خا نه بود
پرچم دین بر سرِ بتخانه بود
در زمین، بیگانه بازی می کند
عقل ،با دیوانه بازی می کندِ
همسفر بایاس پرپر ، مرحبا
غرق در موجِ کبوتر مر حبا
سالها دل در پی دل، بال زد
روی هر چه موج مشکل بال زد
بستر گل را برایم وا گذار
خسته از خویشم مرا تنها گذار
تشنه ای شاید به جوید آب را
خسته ای شاید بنوشد خواب را
فصل پائیز و بها رِ اشک شد
شام ِ گلریز و قطارِ اشک شد
صحبت گلها به گوشم آشناست
گوش شیطان کرِ صدای ربناست
چشمه ای باید بشوید خاک را
تا نماید پاکی و نا پاک را
نور حق نور چراغ موش نیست
شعله ی رنگین کمان خاموش نیست
عشقبازی باخرد همراه نیست
عشق، مانند هوس کو تاه نیست
ارزش آدم به طول و حجم نیست
سنگ هردستی برا ی رجم نیست
باز رسم جاهلیّت نصب شد
قبل، جای قابلیّت نصب شد
از همین جا خط کج آغاز شد
حاکم دین مرد میمون باز شد
باید این بد کاسه ها رابشکنیم
هیبت وسواسه ها را بشکنیم
چیره دست از تبار کوه کیست
شیر مرد برحق و نستوه کیست
روشنی در خانه ی خفاش شد
جمع جغدوزاغ و روباه فاش شد
شب پرستوهای در ره مانده ایم ؟
ایل ترسو های دنیا خوانده ایم؟
باز توفان منیّت پا گرفت
رقص تیغ جاهلیّت پا گرفت
می رسد روزی سواری سبز پوش
می شود این لشکر آتش خموش
بسیار بجا و زیباست
بهره بردم
نماز روزه ها قبول