ساعتِ صفرست،شب عریان شده
بند به بندم تب طغیان شده
نیمهٔ شب/واژه کم آورده ام
شرم و حیای قلم آورده ام
در عطش و هُرمِ غزل ساختن
رخشٍ خیال از سرٍ شب تاختن
تا به سحر قافیه پرداختن
روزٍ دگر قافیه را باختن
شعر؛بسوزانم از این بیشتر
بر دل دیوانه بزن نیشتر
خوب من ای کهنه قلم؛گوش کن
تیغ زن ؛ از خونِ تنم نوش کن
خون و جنونم به هم آمیخته
بر پدرِ دل ڪه به هم ریخته
زخمیِ ساطـــــور نقابم خدا
تشنه در آغوش سرابم خدا
مضربی از نفرت و بیزاری ام
اُسوه و تندیس خودآزاری ام
قافیه در قافیه رسوایی ام
مظهر و اسطورهٔ شیدایی ام
چشمِ مرا بختِ پدر سوخته
دیرزمانی ست به در دوخته
وای...اگر رام ڪنم بخت را...
خم کنم این توسن سرسخت را
وای... اگر قرعه به نامم شود
باقیِ این جرعه به کامم شود
کُشته مرا این تبِ آشفتتگی
نالهٔ شب گیـــر و برآشفتگی
دوش/به سر/شوق رسیدن کجا
پنجه به دیوار ڪشیدن کجا ؟!
باید از این شهر سفر کرد...نه؟
بهر خطر، سینه سپر کرد...نه؟
راه بیفتم ، بروم ، گم شوم
آینــهٔ عبـرت مـردم شـوم...
#محمد_نیک_روش
شورانگیز و زیباست