حرف هایی که بی زبان ماندند
توی این سینه ی پر از تشویش
غصه ای که حکایتی دارد
داستانی دوباره چندی پیش:
کودکی توی چارراه شلوغ
گل به لبخند های ما میداد
شهرمان بوی گل گرفت اما
خار در قلبمان نشست ای داد
توی فکرش به جای لِی لِی بود...
شیر خشک برادر کوچک
رد سیلی محکم آن شب
هست روی زبان این کودک...
بـِ...بخر،گل دا...دارم ای آقا
فال حافظ حراج شد به خدا
و چراغی که سبز شد انگار
تف به بی رحم بودنت،دنیا
دختر از این طرف به آن ور رفت
دسته های گلش پلاسیده
رفت و آرام پشت سر انداخت
توی جو های شهرِ خوابیده...
زیر لب های خشک خود میگفت:
کاش من هم لباس نو........اما
جمله اش را بدون فعلش خورد
وای بر بازی بدِ دنیا
باز در فکر کودکی خسته...:
مرده است و خزان زده باغم
پدرم شیره میکشد،هر روز
من برایش ذغال می چاقم...
قصدِ صندووق های شهرم باز
کمکِ بچه های لبنانی است
مرگ بر این تفکر ممتد
سهمم از سفر های اینجا،چیست؟
کودک آرام روی پله نشست
مفتتان باد،هرچه اینجا هست
من که دیگر نمیکنم،بازی
چشم های پر از غمش را بست...
#ا_تنها
خداوند خیر به والدینت بدهد که نامی برازنده برایت انتخاب کردند و انشالله با پیروی از صاحب نامت حضرت ابوالفضل (ع) همواره جوانمرد زندگی خواهی کرد.
سپاس از خلق این تابلوی زیبا که هر مصراع آن، حرف های زیادی برای تلنگر به وجدان های خفته دارد.
جهت توجه و برای این که دوستان بیشتری این همه مفاهیم ارزشمند را بخوانند، گزینه ی نقد را فعال می کنم.
با امید به روزی که سایه ی فقر به معنای واقعی از جهان محو شود.
الهی آمین