ای خزان
- - - - -
با توام فصل خزان !!
لحظه ای تا سخنم را گویم
زوزه ی سرد مکش
بنگر!!
سیلی سرد تو بی برگ نهادم برجا
و به جانم زده ای
سردی و رخوت ایام پریشانی را
من درخت کهنم
من کجا و علف خشک کجا
برگ و بارم کندی
روی خشکیده نهادی برجا
و نمیبینی
این شهد حیاتست که در من جاریست
در دلم میل شکفتن باقیست
ریشه ام در دل خاک
همچنان در عطش آب تکاپو دارد
آه ای فصل خزان !
که به هر سال ز ره می آیی
دوست داری
که بمیرد هوس دیدن خورشید و نظر بازی او
در دل غمزده ام
اینچنین است که با نعره ی باد
برگها را به زمین می ریزی
با تنی لخت خجل از نظر خورشیدم
اینچنین است که در خواب روم
تا سرانجام بهار آید و بیدار شوم
از تکاپوی حیات
از نوایی که در اعماق زمین
ریشه ام را به سر سفره ی پر مهر زمین می خواند
ای زمین مادر من عشق من هستی من
ای خزان !!
باز گشتن به بهار
نغمه ی شادی بلبل که بنازد گل ناز
گرمی پرتو خورشید به هر برگ تنم
صبر و آسایش هر عابر خسته به برم
دیدن دست به دست خواندن عشاق جوان
شوق امواج حیات
همه ی جان من است
تا که این شوق مراست
دل من بی خبر از رنج و بلاست !!
علی حیدری معاف1388/10/14