کسی هرگز نفهمیده
درون قلب این هذیان بی پایان
چه بلواییست
چه آشوب و چه غوغاییست
کسی هرگز ندیده ضجه های چهره ی غمگین شادم را
سکوت تلخ این خندان لب و زخم صدایم را
دهانِ خیس از شوری اشکم را
تَرَک های دل ترکیده از بغض گلویم را
نمی خواهی نشینی در کنار من
نمی خواهی کشی دست نوازش بر دو چشم من
نکِش
حالا که من تنها شدم از قاب چشمانت
همین حالا که تنها همدمم ماه شب تار و دل تنگ است
من آن آرامش تنهایِ شب های زمستانم
من اسفندم
همان ماهی که آخِر مرگ او مولود شادی هاست
منِ هذیان که گم کردم خودم را با وجود تو
تو هم آخِر مرا تنها به آرامی رها کردی
رها کردی رها کردی
شنیدی؛ حلق من حتی در آن فرجام مرگ اندودِ تنهایی
چه نجوایی از آن فریاد ها می زد
به گوش خود فرو کردی دو انگشتت
ولی فریاد هذیانم
فضای گوش خوابت را
پر از نجوای من سازد
تو را با آن سکوت و ضجه های خود
همان هذیان که از قبرم فرو خیزد
به آرامی رها کردم
از آن بالا نگاهت می کنم
خوابی
ولی من خوب می دانم که بیداری
صدایم می زند سو سو
که بیداری تو بیداری
در این لحظه تمام بغض من در تو تبلور می کند ای جان
ولی من رفته ام اکنون
که تو با بغض من تنها شوی تنها
#فردین_علائی #هذیان #شعر #نیمایی
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
غمگین و زیباست