نگاهِ پنجره ها رو به باغِ پاییز است
کویرِخاطره در آرزوی کاریز است
قطارعاطفه ، درپیچ وتاب کوهستان
شلان و غمزده با بادها گلاویزاست
شغالِ باغ ، گلِ یاس را نمی فهمد
بهای اطلس وکرباس را نمی فهمد
درختِ پیرکه دیگررسیده آخرِ خط
زبان اره و احساس را نمی فهمد
کتاب قصۀ ما ازوسط ورق خورده
سمندِ بهجتِ ما ، ره به ناکجا برده
سوارِ نازشِ ما در تنازعی مبهم
به ضربِ دشنۀ نامردی ازقفا مرده
کجایِ حسِ کبوتر به باز می ماند
چه کس به مردۀ کافر نمازمیخواند
بچرخ و حس غَنا در نیاز پیدا کن
کدام خرمگسی شرح راز می داند
بجای دل نِگهِ دستها بسوی خداست
گدایِ ملتمسِ شاه ، درمدارِخطاست
شکاف دیده و دل آنچنان گشاد شده
که ردِ پایِ هوا ازدرون آن پیداست
کنارِ آه نشستیم و مستِ خواب شدیم
درآبِ بیم ، همه خانمان خراب شدیم
نشان حرمت خود را به باد بخشیدیم
رضا به کارِقضا، کاملا مجاب شدیم
قطارِعاطفه ، شاید دوباره برگردد
بشرط اینکه هوا گرم وتازه ترگردد
سمندِ بهجتِ ما در کرانه ای دیگر
به یُمن همتِ ما صاحبِ ظفر گردد
سروده زیبایی است