آمدی در روزگاری که کسی یاری نبود
آن منی را که خودم باشد دل آزاری نبود
روزها رویای تو بسته به جان من گره
یاد تو آرامشی بست بر دلم همچون زره
چشمهایت خیرگی را از نگاه من ربود
چشمهایی که هزاران اشک را از آن سرود
پیش از اینها بود نام تو فقط یک آرزو
می کنم آرامشت را در درونم جست و جو
ناگهان آن روز شوم و غمزده بر من رسید
روز روشن رفت و تاریکی شبها بر دمید
روزگارم شد دگرگون و رها از زندگی
طی شود این روزهایم با هزار دل مردگی
روز شومی که تو گفتی می روم از این دیار
کاشتی در قلب من اندوه و درد بیشمار
در فراقت سختی جان بود با اندوه من
با هزاران زخم و آه و ناله های روح و تن
طاقتی دیگر ندارم تا ببینم اشک تو
خیس و بارانی شوم با اشکهای پاک تو
رفتی و گفتی خدا یار و نگهبان من است
گفتم از روز نخستین همره جان من است
زمهریر خاطرت را بر تنم روشن کنم
در نبودت اشکها را گوهر گردن کنم
من شکستم چونکه گفتم باش با من هر زمان
گفتی این است انتظاری سخت در کار جهان
میروی و بیقراری بر دلم خواهد نشست
تا ابد آرامشت در قلب من خواهد شکست
درسی از این داستان دنباله دارد ای جوان
پس بدان تنها خودت ماندی و هستی در زمان