وقتِ سحر بود که از آسمان
عشق، روان شد به زمین ناگهان
سوخته ای گوشه نشین مُغاک
کرد نگه، جانبِ آن تابناک
گفت تو ای عشق کجا آمدی
عاقبت ات خیر چرا آمدی
معبر این خاک، زمستانی است
جای تو نزهتگهِ بستانی است
پرتوِ روزت شب بیگانه نیست
بندی این مردمِ بیگانه نیست
ملعبه ی دیو لعین می شوی
مِهر کجا.. خنجرِ کین می شوی
قومِ دغل، دانه ی دام ات کنند
بر سرِ قلاب، طعام ات کنند
آبِ تو بارَند به لب تشنه ای
بعدِ شبی سهمِ دلش دشنه ای
مرشدِ این طایفه، اهریمن است
جای بشر گرگ به پیراهن است
تیر تو بر سینه ی هر کس نشست
قوّت روح اش قفسِ تن شکست
کیست در این قوم، پذیرای رنج
تا ببرَد از دلِ ویرانه، گنج
بزدل و بی جُربزه اند و زبون
در رگ شان رنگ و هوس جای خون
دوره ی شیرینی فرهاد رفت
لیلی و مجنون ز دل و یاد رفت
دورِ تملک، رقم و سکه هاست
بیع و شری رونق این دکه هاست
چشم دل از راه تو کج گشته است
پای عمل سخت فلج گشته است
خنده ی عشق از پی زاری رسید
عزت عشق از در خواری رسید
قبله ی این طایفه ی خودپرست
قامتِ احرام تو هرگز نبست
مذهب فرهاد چه دانند چیست
مقصد مجنون که ندانند کیست
تا همه خواب اند از این جا برو
مستِ سراب اند از این جا برو
زائر دلسوخته گفت آنچه گفت
عشق، حکایت به تمامی شنفت
لب به سخن باز نمود از کرم
شُست از آن سینه ی آلوده، غم
گفت اگر قوم تو بی باورند
عشق نتابند و به مذبح برند
باک ندارد تن ققنوسی ام
هاویه دانست که قدوسی ام
هرکه نشد عاشق و شد خودپرست
عهد الست اش به حقیقت شکست
آن که شود ملعبه من نیستم
کیست بداند به یقین چیستم
سایه ای از خاطره ام ساختند
راست نبود آن چه که پرداختند
دیوکش لایق شمشیر کیست
راکب این راه نفس گیر کیست
رخش منم تا چه کسی بر نشست
تیغ منم تا که بگیرد به دست
داروی هر درد در عالم منم
زخم نشان ام بده مرهم منم
کاش کسی راهی کوی ام شود
چشم تری ناظر روی ام شود
آن که بیافتد به کمندم برست
هرکه پذیرفت گزندم برست
از دویی وما و منی او رهاست
با خودی خویش به وحدت سراست
نزد من آ طور در آتش منم
پیشتر آ شعله بگیر از تنم
نفس حجاب است بسوزم حجاب
تا که شود آینه ات آفتاب
یک قدم از خویش به بیرون گذار
آینه را پاک کن از این غبار
از فر من در تن و جان فر بگیر
خاک رها کن سوی من پر بگیر
نزد من آ طور در آتش منم
پیشتر آ شعله بگیر از تنم
وقت سحر بود که از آسمان
عشق روان شد سوی این خاک دان
خرمن خورشید که آذر گرفت
جان جهان بال کبوتر گرفت