سروده عشق
" این حکایت کرد پیری راز دان "
چون شنیدم آن حکایت را عیان
نکته ای از عشق میگویم چه هست
دست هر منکر زبیخ و بن شکست
عشق آن باشد زند آتش بدل
عاشقان را پیش خود سازد خجل
عشق باعث گشت انسان شد وجود
هر ملایک بهر او کردن سجود
عشق با ارزش بود نزد خدا
چونکه از روح خدا گشته جدا
عشق با عاشق که چون همراز شد
یک سعادت در دلش دمساز شد
عاشق آن باشد که باسوز و گداز
پیش ابرو یار ؛ به پا دارد نماز
عاشق آن باشد شناسد یاررا
گل بچیند با هزاران خاررا
عاشق آن باشد چنان در عشق یار
اشک ریزد از دو چشمش زار ، زار
عاشق آن باشد بهنگام سحر
اشک ریزد با همی خون از جگر
یاد معشوقش بدل باشد تمام
هم نماید شکر زو هر صبح وشام
دل اگر عاشق شود غوغا کند
غیر عشقش هرچه را رسوا کند
دل که عاشق شد کند خود را فدا
میکند خودرا زناپاکی جدا
دل که عاشق شد بگویم شاد شد
همچنان در دلبری استاد شد
هرکه دردل جا دهد عشق و وفا
میشود یک بنده ای خاص خدا
در دلش چون شمع عشقش روشنست
آتشی سوزان برایش گلشن است
یار بی همتا نماید اختیار
پیش آرد در نظر لیل و نهار
طاعت از دستور معشوقت ببر
شکر کن معشوق خودرا تا سحر
عاشقی پیشینه باشد انبیا
عشق دردل آن بود نورز خدا
عاشق آن باشد بگردد گِرد یار
یاررا مسجود باشد بی شمار
عاشق آن باشد زند بر سینه چاک
رخ بساید پیش معشوقش بخاک
عاشقم (گمنام) هستم ؛ تو؛ بدان
این سروده عشق را از بر بخوان
جمعه بیست یکم اسفند نود چهار.