دیگران نمیفهمند
و من همچنان غریبم
غریب در میان این کوچه ها ...
دفتر را میبندم
میروم کنار پنجره
تهران در زیر یک علامت سوال
مردی که ان را دیوانه مینامند
به دنبال پاسخ است
دو پسر بچه بازیچه ییک توپ پلاستیکی دو لایه
یک پیرزن در بالکن خانه ی خود
مینگرد به دو دکل مخابراتی روبه رویی
و چه عجیبست زندگی ...
...
در میان نقاب های شهر
شاید فقط همان دو کبوتر بالای لوله بخاری
قدیمی شده اند
شاید هم ...
نمیدانم...
در این شهر
همه نو کابوس های کودکی را خواهی دید
چیزی نیست عادت میکنی
و باز تیک تاک ساعت دهن کجش را نشانم میدهد
یک دفتر
یک خودکار
یک سوال ریاضی حل نشده
روی میز
چه متضاد قشنگی ...
و من در میان این همه فکر و خیال
نمیدانم که
در ماه ابان هستیم یا دی
انفدر درگیر است ساعت
که میدانم او هم برای رفع تکلیف
تیک تاک میکند
پس او هم نمیخواهد بداند در کدام ماه هستیم
دو فنجان قهوه
بر روی یک میز چوبی
به دنبال یک همنشین
تلخ میشود
و باز بی حوصله
تیک تاک
خیره به تابلو های روی دیوار
ساعت ها فرار میکند
میروند
و
تهران در زیر یک علامت سوال
گم میشود