بهشت( اول)
اين چنين درويش را شد زمزمه
كه اي خداي این جهان را تو همه
اين جهان و آن جهان مي شد بهشت
نافریدی این چنین دنیای زشت
كاش دنيا را بهشتم ساختي
گر که نقد آمد بهشت، كي باختي؟
تا شد اينجا درد دل، آمد سروش
بنده ي ما از چه رو گشتي چموش
اين چه ميگويي بهشتي ساختيم
نی در اينجا، ني در آنجا ساختيم
گر بخواهي تو بهشت، خود آفرین
اين جهان خواهي همين جا آفرين
كي توان سازي عمارت از دعا؟
كي گچ و سيمان شدت از سوي ما؟
ما ترا عقلی بداديم ات ز پيش
تا بسازي سازه ايي در خورد خويش
همتي تا اين عمارت ساخت شد
غفلتي گردد، دو دنيا باخت شد
گر جهان بر مفت مي آمد پديد
مفت میرفتش زدست، ناید به نديد
ذّره ذّره اين جهان آمد پدید
این چنین كامل نمودم آن به دید
قرنها بگذشت شايد هم هزار
تا وجودت شد پديد از بيشه زار
اين كه امروز آمدي فردا شدي
تا بسازيمت به نيكي كه آن شدي
اين جهان هم بايدت گردد بهشت
گر بسازي خانه ایی از پاك خشت
ليك در گوشت فرو كن حرفمان
هيچ مفتي نيست در اين و در آن
ذّره المثقال خيراٌ يا كه شّر
در جهان كردي بيابي زان ثمر
گر ثمر دير آمدش هيچش مجو
هر چه دير آيد حسابش بهره جو