هجرت ( دوم)
قصه آن افعي بر دوش شاه
معني اش نفسی بود همدوش ما
چون سوار دوش تو گرديد راست
پس فراهم آوري هر آنچه خواست
خون ياران را بريزي هر زمان
تا ز نيش نفس خود گردي امان
عاقبت ياران بريزند خون تو
تا كه ايمن گشته از مجنون تو
چون به بالا شد من افلاك سر
مي گريزي زين جهان بي باك تر
مي روي بالا و بالا تر ز خويش
هر چه بالا تر روی گردي تو بيش
چون بريدي از تن خاكي خويش
مي شوي انديشه ي پاکی ز پيش
هر چه را بند آمدست بردست و پا
گر بريدي می شوی، مست و رها
چون ز بالا بنگري بر اين جهان
جملگي خيرش ببینی زین و آن
پس به گفتار آیي اندر آسمان
جمله اسرار جهان گردد عیان
چون بگويي بر كسان راز نهان
آن کسان گویند كه او شد از ميان
عقل از او زايل شد و ديوانه شد
يار ما در بند آن افسانه شد
جمله مردم نيشها بر تو زنند
جاهلان آتش بر آن ني مي زنند
عاقبت گر فاش سازي سر غيب
سر ببازي در حضور حكم ريب
اين همه پيغمبر از روز عزل
قصه ها گفتند با شعر و غزل
تا كه افلاكي و خاكي سر جدا
ما رها از خاك و خاك از ما رها
درد هجرت كم شود در جان ما
وقت رجعت سوي آن ذات اله