طعم خنده تو را می دهد سیب
عطر پیراهن تو را دارد باد
اتفاقی در راه است ...
شاید شبیه بوسه برکه بر لب مهتاب
یا چسبیدن نان داغ گونه ات بر ترک های تنور سینه ام
درون تنگ چشم های تو پرسشی است
که پاسخش به صذاقت به آغوش کشیدن است
موسیقی مواج گیسوان پنهانت
می برد تا خیال ... تمام تحملم را
نگاه تو میان دل من چه می کند ؟
از کدام سو درآمدی... به کدام سو می بری مرا
جانی برای من نمانده
می توانی آیا که جان من شوی جانا...
واژه های تردید و ترس چون گلوله های سربی
سنگین و بی رمق به چاله ذهنم نشسته اند
من سوگوارانه به روی دیروزم خاک می ریزم
شانه های بالشم خیس است
من داغدار شقایقم هنوز...
تا من هیچ خبری از باور نیست
می توانی آیا که صبر من ، توان من شوی جانا ...
دوباره روییدنی میان وجودم جوانه می زند
شمع درونم می رود هر لحظه چشم باز کند
تنبور می زند به زاویه سوز
عاشق شاعر پیشه ای که مستی نوای اوست
آن ایستاده بر درگاه شعرم حرفی برای گفتن دارد... شاید
او نمی داند گره ای مانده بر بند دل از روزهای رفته
و کسی نیست که باز گرددو بازش کند
تو می توانی آیا که بازش کنی جانا ...
امیر جلالی