من از شعار به شعور خواهم رسيد
قسمت اول
خيز و بيا تا ره صنعان رويم
چيزى نماندست به كنعان رويم
خيز كه روح از قفس آزاد شد
هر نفس اندازه ى فرياد شد
كوس مرا با نفس اندازه كن
يك نفس اندازه ى خميازه كن
من به موازات شب آلوده ام
طول ابد را دمى پيموده ام
از سر خامى شده ام خار خويش
سايه ى افتاده به ديوار خويش
بس كه به زانو زده ام چانه را
بار غم آزرده دل و شانه را
نام مرا در صف رندان مبر
در صف پيمانه به دستان مبر
جامه در آويخته ام در كوير
ملتمس قطره اى از دست پير
اى كه در ايوان شب آسوده اى
ديده ى غم ديده ى تب ديده اى
شاهد جرمت پر پروانه بود
شاهد شيرين دل ديوانه بود
جام تهى گشته ز خامى كجاست
فانى در حشمت و نامى كجاست
چون ادب از دست اديبان برفت
نام اديب از ادبستان برفت
بس كه در انديشه سراب آمدست
ديده ى خشكيده به آب آمدست
دامنت اى سرو روان آرزوست
آبى كه از ديده چكيد آبروست
آن شب معراج تو دانى چه شد؟
عمر هدر رفت و جوانى چه شد؟
آن شب خاكسترى آبى نشد
غنچه ى بر شاخه گلابى نشد
هر چمن از روز ازل روزه داشت
ماهى درياى عدم زوزه داشت
نطفه ى ناخواسته اى بسته شد
كون و مكان از دم او خسته شد
چرخ و فلك تيشه به فرهاد زد
جامعه شيرين شد و فرياد زد
پایان قسمت اول