عشق دخترك ( اول)
دختري در عشق مردي شد اسير
دل پريشان گشت، زين امر خطير
مردك بيچاره گفت اي نازنين
دست خود بردار، از عشقي چنين
من نه آن باشم كه در پندار توست
عشق بازي را نديدم كار توست
عشق بازي رسمها دارد عزيز
دل سپردن كمترين باشد عزيز
بعد از آن از خود گذشتن بايدت
خون دل خوردن دو چندان آيدت
از رقيبان نيشها بايد شنيد
زخم دل از مردمان بايد چشيد
دفن بايد نيش و زخم هر زبان
گريه هايت بي صدا و در نهان
خنده بر لب، گريه داري زير لب
سالمي در ظاهر و داري تو تب
هم غم هجرش كُشد، هم وصل او
در مجاز آيد نظر چون اصل او
لحظه ايي بيرون شوي از خويشتن
گاه ديگر مي روي در خويشتن
بشكني هم از برون، هم از درون
سر ز عُقبا، گاه مي آري برون
اي بسا عاشق كه مُرد بي وصل يار
اي بسا سرها ز عشق، بالاي دار
گفت دختر صبر كن آهسته رو
اين چنين بي صبر و بي پروا مرو
عشق را من مي شناسم يار من
عشق بازي از ازل شد كار من
در هواي روي تو مُردم هزار
از غم هجر تو پژمردم نگار
من مصيبتها كشيدم تا چنين
سفره ي دل واگشودم نازنين
آن يكي مجنون شد از ليلي و ما
عاشق مجنون شديم و مبتلا
كي توان مجنون كه ليلي را كُشد
كي توان شيرين غم خسرو چشد
ليك اينجا ليلي و شيرين ما
خود اسير دام عشق اند و بلا
چون كلام دخترك اينجا رسيد
آن جوانك دور شد زآنجا دويد